باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

آینده و توکل

ترس از آینده و استرس و اضطراب برای آن در جامعه ی مدرن امری عادیست، ما از کودکی وقتی اتفاقات غیرقابل پیش بینی برایمان می افتد ایمان خود را از دست می دهیم و می گوییم اگر خدا هست چرا این اتفاقات برایمان افتاده است و بعد دیگر همه ش منتظریم اتفاق بد بیفتد اما توجه داشته باشید ما در کودکی هنوز درک درستی نداریم و تجزیه و تحلیلمان کودکانه است!

بزرگتر که می شویم حکمت بعضی از وقایع برایمان روشن می شود و می گوییم چه خوب شد اتفاق افتادند این بار آگاهانه ایمان می آوریم و در مراحلی از مسیر زندگی وقتی دیگر کنترل شرایط از دستمان خارج شده است یاد می گیریم آینده را به خدا بسپاریم و فکرش را رها کنیم و این اسمش توکل است نوعی اطمینان که هر اتفاقی بیفتد خواست خداست و خدا اگر بخواهد معجزه می کند البته هر چه جلوتر می رویم وقایعی اتفاق میفتد که بیشتر بترسیم اما آنگاه هم باز لازم است توکل کنیم و قدم به جلو برداریم و از تاریکی ها، غم ها، دردها، رنج ها، بیماری ها و سختی ها نترسیم!

لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست

حتما همه شنیده اند که لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست اما چرا این گونه است؟!

وقتی بزرگی می کنی و دیگران را می بخشی و آن ها هم پشیمان هستند و وقتی می بینند بخشیده شده اند یک خوشحالی خاصی می کنند خودت از خودت خوشت می آید البته همیشه کسانی هستند که بخشیده می شوند اما نا به کار هستند و به کارهای بدشان ادامه می دهند این ها بیشتر نیاز به بخشش دارند چون خیلی کوچکند اصلا عددی نیستند که بخواهی با آن ها در بیفتی بهتر است این آدم ها را حتی نگاه هم نکنی بگذاری به حال خودشان باشند!

این ها را گفتم که بگویم الان دارد جنگ در خاورمیانه بالا می گیرد و یک آقایی هم پیدا نمی شود آقایی  کند و این فتنه را فیصله بدهد شاید بگویید حرف بین مرگ و زندگیست اما به خدا که مرگ و زندگی دست خداست اگر می دانید توکل به خدا یعنی که چه، توکل می کردید گه خدا دل طرف مقابل را نرم کند و همه چیز را به طور معجزه آسایی درست کند، به خدا دیدم که می گویم بخواهید می شودباور کنید، از صمیم قلب بخواهید، با خلوص نیت بخواهید، با تمام ایمان بخواهید، می شود!


پاداش حاکم عادلhttps://noo.rs/Bkkl1 

نشانه ی حاکم عادل از حاکم گمراهhttps://makarem.ir/maaref/fa/article/index/416413/%d9%86%d8%b4%d8%a7%d9%86%d9%87-%d9%87%d8%a7%d9%8a-%d9%be%d9%8a%d8%b4%d9%88%d8%a7%d9%8a-%c2%ab%d8%b9%d8%a7%d8%af%d9%84%c2%bb-%d9%88-%d8%ad%d8%a7%da%a9%d9%85-%c2%ab%da%af%d9%85%d8%b1%d8%a7%d9%87%c2%bb

سلام بعد از چند روز

بعد از چند روز که ننوشتم امروز گفتم بیام یه کم بنویسم!

دیگه بیشتر افکارم رو در دفترچه ام می نویسم و شعرهایم رو در کانال تلگرامم شاید اون ها رو هم بعدا ببرم در دفترچه!

این چند هفته که زونا گرفته بودم برفی هم بود و من همه ش خونه بودم و غصه ی تنهایی هام رو می خوردم اما دیگه فکر کنم بزرگ شدم ازش کامل نگذشتم ولی دارم می گذرم، پذیرش تنهایی یکی از پله های کسب فردیت شخصی هست چاره ای ندارم، توکل به خدا!؟

دیگه جونم براتون بگه بلوچستان سیل اومده و مریضی و مرگ و میر هم زیاد شده، روزی نیست که اینستاگرام رو باز نکنی و یه پیام تسلیت نبینی!؟

دیگه چی بگم؟ نزدیک عیده و سال جدید، امیدوارم سال آینده بهتر باشه و اتفاقات خوب بیفته، آمین!

به نظرتون چطور آدمی هستم؟

به نظر شما من چه جور آدمی هستم؟

همیشه فکر می کردم قوی و مستقل هستم تا اینکه فهمیدم به مادرم وابسته ام، تو این مدت که مسافرت بود سعی کردم دلم رو قوی کنم و تو تنهایی نترسم، فکر می کنم موفق شدم و الان دیگه ازش مستقلم!

متاسفانه ضعف اعتماد به نفس دارم و گاهی خودم رو زود می بازم تازگی یاد گرفتم هر وقت این ضعف ها میاد سراغم با خودم میگم خدا حافظ من است!

می دونم اینجا هم دارم به یه نیروی بیرونی اتکا می کنم به جای اینکه اتکام به خودم باشه اما تو سایه سار خدا می خوام دلم رو قوی کنم!

ترس های ما عمدتا مال کودکی هست و بهمون تزریق کردند واقعیت ندارند اما ما باورشون کردیم و حالا یکی بیاد ضمیر ناخودآگاه رو قانع کنه که الکی می ترسی بابا!

حالا جالبیش اینه که مادرمم خودش وابسته مادرش بود و نمی دونم این وابستگی تا چند نسل قبل ادامه داره اما من سعی می کنم این سلسله رو بشکونم!

واقعا ماها چرا این قدر می ترسیم و منفی فکر می کنیم؟! منتظریم بدترین اتفاقات ممکن برامون بیفته یا هیچ کار نمی کنیم چون می ترسیم اتفاق بد بیفته، من تازگی یاد گرفتم که در این مواقع باید توکل کنی به خدا، اینکه بعیده اسبابش جور بشه از نظر ماست واسه خدا هیچ چیزی غیر ممکن نیست، اگه به این حرف ایمان واقعی قلبی داشته باشیم خیلی کارا درست میشه و دلمون قوی میشه!

سرنگونی

دوستم اومده میگه همه دارن فرار می کنند، استادا رو دارن اخراج می کنند!؟

بهش میگم وقتی رسیده اینجا دیگه باید سرنگونشون کرد نه اینکه فرار کرد!؟

حالا که هیچ جوره حاضر نیستند با مردم کنار بیاین، هر روز دارن یه جنایتی می کنند دیگه چاره ای نگذاشتند!؟

در ضمن که من از اول موافق بودم با اینکه خون با هیچی شسته نمیشه!؟

یه مشت دیوونه اند واقعا دیوونه اند آدم عاقل این کارها رو نمی کنه!؟

ممکن هست بریم توی خیابون همه رو بکشند ولی دیگه چاره ای نیست، توکل به خدا!؟