باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

من در لب دریا

کلا من چند سال است که لب دریا در حال گشتن و پیدا کردن صدف و گوش ماهی و این چیزها هستم!؟ وقتی هم پیدا می کنم ذوق می کنم می خواهم به بقیه بگویم!؟ اما بقیه خوشحال نمی شوند ولی منم طاقت این را ندارم که نگویم!؟ بعدم چیزهایی که پیدا می کنم را دیگران قبلا پیدا کردند و عنوان کردند چیز جدیدی نیست جزو اسرار دنیا هم نیست!؟

نه دل این را دارم به دریا بزنم!؟ چون که در واقع نمی خواهم!؟ هنوز نمی دانم حاضرم هزینه های دل به این دریا زدن را بدهم یا نه!؟ و نه حاضرم قدمی برگردم و دریا را ول کنم!؟ آره فعلا داستان من این است!؟

دنیا همیشه من را قرنطینه کرده است زمانی که بچه بودم دور از دیگران بودم زمانی که خواستم با دیگر بچه ها قاطی شوم یک دفعه حس غریب بودن کردم کلا هم اضطراب اجتماعی دارم نمی توانم خیلی با دیگران ارتباط بگیرم با هر کسی هم ارتباط گرفتم در آخر بهم نارو زد!؟ الانم که مریض هستم می خواهم از خانه بیرون بروم یک جای بدنم درد می گیرد!؟ نمی دانم این تنهایی اجباری چه داستانیست!؟ البته من به حساب دوستی می گذارم! نمی دانم درون بقیه حتی خانواده ی خودم چه هست که این طور دور می شوم!؟ یا بهتر است بگویم دورم می کنند!؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد