باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

داستان کوتاه

چند وقت بود خیلی دلم می خواست داستان کوتاه های چخوف رو بخونم، تو اپ ایران صدا چند تا کتاب گویا از چخوف هست دیشب یکیشو گوش کردم، خیلی خوب بود، هم مضمون داستان ها ناراحت کننده است هم با یه زبان طنز ظریفی بیان شده اما حال و هوای همه شون نزدیک بهم هست و یه شتابی هم در روایت داره، دیگه کنجکاویم برطرف شد، این طور داستان ها رو می خونم با خودم میگم ببین آدم های دیگه چطور زندگی می کنند ما چطور زندگی می کنیم!؟

یادمه چند سال پیش کتاب های دوموپاسان رو گرفته بودم یادمه خیلی با داستان کوتاه هاش حال کردم اتفاقا دیگران هم کتاب هامو برداشتن و خوندن و خوششون اومد اما فکر کنم پارسال بود دوباره که رفتم بخونم به نظرم خیلی پیش پاافتاده رسید، خیلی ساده بود، فکر کنم این قدر کتاب های متفاوت خوندم که ذائقه هم فرق کرده!

بهتون پیشنهاد میدم داستان کوتاه های این دو نویسنده رو بخونید یا گوش بدید برای شروع کتابخوانی خوبن و وقتی می خونیشون دوست داری خودتم مثل اونا داستان بگی خیلی جالبه!

راستش می دونید فهمیدم زندگی واقعی مثل داستان ها نیست خواهرم میگه داستان ها و رمان ها مثل مخدر می مونه برای اینکه زندگی عادی رو تاب بیاری ولی به نظرم آدم باید خودش بره تو دل زندگی نه با واسطه از طریق کتاب یا فیلم و سریال دنیا رو کشف کنه اما خوب رفتن تو دل زندگی خطرات خودش رو داره!

حکایت شیخ ابوسعید ابوالخیر


شیخ ابوسعید ابوالخیر برنشست «بر اسب» با مریدان.
در راه رافضتی از خانه بیرون آمد ، شیخ را دید با جمع ، لعنَت آغاز کرد.
جماعت قصد زخم او کردند.
شیخ گفت: آرام گیرید ، باشد که بدان لعنت بر وی رحمت کنند.
جمع گفتند: چگونه رحمت کنند بر کسی که بر چون تویی لعنت کند؟!
شیخ گفت معاذالله ، او لعنت بر ما نمی کند او پندارد که ما بر باطلیم و او بر حق ، او لعنت بر آن باطل می کند برای خدای را.
و آن مرد ایستاده بود و آن سخن که شیخ می گفت می شنود ، حالی در پای اسب شیخ افتاد و گفت: ای شیخ توبه کردم ؛ بر حق تویی و بر باطل من ؛ اسلام عرضه کن تا به نو مسلمان شوم.
شیخ مریدان را گفت: دیدی که لعنتی که برای خدای کنی چه اثر دارد!


اسرارالتوحید
فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر
محمد بن منور ، ص ۵۹

داستان مخلوق و خدا

گنجشکی به خدا گفت؟ لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم سر پناه بی کسیم بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟... خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی...

مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا می نگریست به دوستش گفت: وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردن ما کجا بودیم؟ دوست او دستش رو گرفت و به بیمارستان برد و گفت: وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردن ما کجا بودیم!!!! 

خدایا واسه داده ها و نداده هات شکر...  

داستان آموزنده


هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت.
یک لاک پشت حسود...  او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت :
ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت. هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟
و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد. سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود .

داستان زیبای آموزنده


پیری فرزانه در کوهستان سفر مى کرد. سنگ گران قیمتى را در جوى آبى یافت. روز بعد به گرسنه ای رسید؛ کیسه اش را گشود تا در طعام با او شریک شود. مرد گرسنه، سنگ قیمتى را دید. از آن خوشش آمد و خواست که آن سنگ، از آنِ وی باشد. مسافر پیر، بى درنگ، سنگ را به او داد. مرد بسیار شادمان گشت و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پای نمى شناخت.


او مى دانست که جواهر، به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، به دنبال پیر فرزانه می گشت.  هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «بسیار اندیشیدم. من مى دانم این سنگ چقدر گرانبهاست، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به چون منی ببخشى!!!