خیلی از آدم ها دوست دارند خودشون باشند!؟
اما جامعه می خواد همه یه دست باشند!؟
و ما اصرار داریم که خودمون باشیم و متمایز باشیم!؟
چیزی که فهمیدم اینه!؟
این خوبه که جامعه این طوره!؟
چون نواقص شخصیتیمون رو بهمون نشون میده!؟
بسیاری از آدم ها چیزهایی در مورد ما می دونن که خودمون نمی دونیم!؟
اگه ولمون کنن می خوایم همون آدم سی سال پیش باشیم!؟
البته خیلی از آدم ها در تغییر کردن سردرگم میشن!؟
اما اگر یک بار یاد بگیری دیگه برات آسون میشه لم تغییر کردن خودت رو یاد می گیری!؟
البته فقط این طوری نیست که کائنات تغییر مثبت توت ایجاد کنه!؟
گاهی آدم هایی رو می فرسته که تغییر منفیت میدن!؟
ولی اون هم جزئی از ماجراست!؟
آخه ما فکر می کنیم عیب ها همه ش برای دیگرانه!؟
ولی می بینی اگر پاش بیفته خودت اون عیب ها رو صد برابر دیگران دارا میشی!؟
اینا تجربه شخصی خودمه ها!؟
به دیگران کاری ندارما!؟
دیگه زندگی همینه!؟
این قدر ورزت میده که گلت رو آماده کنه!؟
گاهی مشتت میزنه!؟
گاهی سوراخ سوراخت می کنه!؟
چه می دونم!؟
بهترین راه اینه که مقاومت نکنی!؟
بزاری کارش رو بکنه!؟
امشب خوابم نبرد!؟
اجیر اجیرم!؟
تو خیلی هنرمند هستی!
از دستات عشق و هنر می باره!
من اما خشنم!؟
یعنی با بچه هایی که بزرگ شدم این جوری بودن!؟
دیگه توم موند!؟
البته منم دستام یه حالتی داره!؟
همین الانش به خاطر تو خیلی تغییر کردم!
توی خیلی چیزها دقت می کنم که قبلا اصلا برام مطرح نبود!؟
باعث شدی احساساتم رو بشناسم!
قلبم بزرگ شد!؟
حالا نه خیلی بزرگ ولی خوب بهتر شد!؟
همیشه ازت یاد گرفتم!
اینو واقعی میگم!
اما چند ساله تغییر کردی!
چه اتفاقی برات افتاده؟!
دیگه اون آدم سابق نیستی!؟
نمی دونم اگر خواستی باهام درد و دل کن!؟
من که همه چیزم رو گفتم!؟
شاید خودت ندونی و باور نداشته باشی چقدر ارزشمندی!؟
ولی هستی!؟
شاید ندونی روی زندگی چقدر آدم اثر گذاشتی!؟
ولی گذاشتی!؟
ما همین جوری دوستت داریم!؟
به خودت دست نزن!؟
می خواستم اینا رو شاعرانه و باسلیقه تر بگم اما گفتم صریح بگم بهتره!؟
خیلی امشب احساساتی نیستم!؟
بیشتر دلم تنگه!؟
واسه قدیما!؟
واسه پاک بودن ها!؟
واسه اون خاطرات!؟
واسه خلوت های تنهاییم!؟
یه زمانی مثل بقیه آدم ها بودم!؟
ولی افتادم توی دیگ حوادث!؟
یه چیزایی می خواست منو ببلعه!؟
با چنگ و دندون خودم رو زنده نگه داشتم!؟
ولی دیگه ...!؟
آمدی توی قلبم!
سرت در قلب من است!
قلبم را سینه ام را می بوسم!
انگار سر تو را بوسیده ام!
دیگر نرو!
تا ابد همین جا باش!
قلب من آشیان تو!
قلب من ماوای تو!
قلب من برای تو!
بعدنوشت:
قلب و روحم دیگر آرام گرفت!
من قبلا هم عاشق شدم!
عشق به نفرت تبدیل میشد و تمام میشد!
اما این بار بعد از نفرت به چیز دیگری تبدیل شد!؟
نمی دانم چیست!؟
یک روح است!
یک بو هست!
یک عطر است!
بعدنوشت بعدی:
من خدا نمی خواهم!
تو خدای من باش!
بعد از عمری خداپرستی کافر شدم!
کافر تو!
مست تو!
مدهوش!
امروز یه شعر از شاملو رو دیدم!
فکر می کنم باید دور باشم تا عشقم پخته شود!
هنوز زود است بخواهم بدستت بیاورم!
هنوز خیلی چیزها باید به خودم و تو ثابت شود!
بی قراری نمی کنم بالاخره باید صبر کردن را یاد بگیرم!
از ابهام نمی هراسم بجنگش می روم، نمی گذارم شکستم دهد!
شعر این بود، می توانستم ازش تقلید کنم و برای تو درستش کنم اما دزدی میشد:
آیداى خوب نازنینم!
مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.
زندگى مجال نمى دهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر مى دانى:
نفسى که مى کشم تو هستى؛
خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم.
امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز.
و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
(٢٣ شهریور ٤٣)
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
دفتر: مثل خون در رگ هاى من
من باورت ندارم!
دیروزم تله پاتیت که خیلی ضعیف شده بود قطع شد!؟
دیگه نمی خوام خودم رو گول بزنم!؟
اون جور که من عاشقتم تو عاشقم نیستی!؟
نمی تونم به اون چشم ها که باهام حرف میزنه برسم!؟
حالا واقعا اون حال رو دارم!؟
دلم می خواد خنجر بردارم و سرم رو ببرم!؟
واقعا این چه کاری بود خدا با من کرد!؟
من دست خودم نیست که میام طرفت!؟
نمی تونم ازت فرار کنم!؟
پس خودم رو می کشم!؟
چون قلبم میگه برو مغزم میگه نرو!؟
البته هنوز جرئتش رو پیدا نکردم!؟
ولی این جور ادامه پیدا نکنه خودم رو خلاص می کنم!؟
دیشب این فکرها رو می کردم یهو آروم شدم!؟
اما از صبح باز دارم فکر می کنم و آرامم نشدم!؟
بارونم گرفت!؟
برم توی بیابون، زیر بارون، دخل خودم رو بیارم!؟
چه شاعرانه میشه!؟
اینا رو نوشتم باز آروم شدم!؟
حالم اصلا خوب نیست!؟
فقط خدا باید کمکم کنه!؟
فقط خدا باید دل تو رو باهام درست کنه!؟