باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

سلبریتی

امروز توی آپارات داشت در مورد کریس رونالدو حرف می زد با خودم گفتم زندگی ماها با کریس رونالدو و مسی یه جور دیگه شد نمی دونم ولی حس می کنم داداشامن!؟ نمی دونم چرا!؟

کلا کسی که سلبریتی میشه یه حس دیگه ای بهش داری، نمی دونم چرا!؟ حالا هنرمند یا ورزشکار یا هر چی!؟ به هر حال دوسش داری غریبه نمی دونیش!؟ نمی دونم خودشون چه حسی دارن!؟ میگن بعضی هاشون که خیلی قیافه میگیرن و افه میان!؟ جلوی دوربینشون با پشت دوربین فرق داره!؟ ولی خوب دیگه به هر حال عزیزن!؟ البته تو سال ها تغییر می کنن همین مسی و رونالدو چقدر عوض شدن!؟

در واقعیت هم خیلی زحمت می کشند تا در اوج باقی بمونن، درسته که حرفه شون عشقشونه ولی خوب بازم سخته!؟ مثل ما اهل بخور و بخواب نیستن!؟ :)

اینکه این قدر آدم ها قضاوتشون می کنن و تحت فشار هم هستند داستان دیگریست!؟ اینکه چقدر اخلاق خوبی دارن هم داستان دیگریست!؟ اینکه سیاسی میشن یا نمیشن هم داستان دیگریست!؟ اینکه مردم توقع دارن به هر وضعیتی واکنش نشون بدن هم داستان دیگریست!؟ به هر حال هر کار بکنن زیر ذره بینن و یه عده خوششون میاد و یه عده هم نه!؟ واقعا نمی تونن راحت زندگی کنند!؟

درست و غلط

من از اول بچگی توی یه خانواده مذهبی شیعه بودم کشورم که شیعه بود منطق و فلسفه ی شناختی ما بر اساس این مذهب بود! درست و غلط رو ساده و راحت می فهمیدم!؟ یه چیزایی رو هم از عرفان یاد گرفته بودم ولی پس زمینه ش مذهب شیعه بود!؟

اما تو این سال ها این قدر با مکاتب مختلف آشنا شدم همچنین آدم های مختلف که باورهام زیر و رو شده و دیگه نمی دونم درست چیه و غلط چیه!؟ یک چیزی از نگاهی درسته و در نگاهی دیگر غلط، حتی این طور درست و غلط صفر و یکی نیست یا این یا اون ، می تونه نسبی باشه و این منو گیج می کنه و تصمیم گیری رو برام سخت می کنه!؟

گاهی میگم برگردم به همون حالت قبل اما اون حالتم دیگه برام جذابیت نداره راضیم نمی کنه شیعه گری درسته خیلی چیزهای خوب داشت اما پیش پاافتاده بود ولی نمی دونم هم یعنی نمی تونم از خودم درست و غلط اختراع کنم چون در چنین جایگاهی نیستم و خودم می دونم عقلم محدود هست و خیلی جوانب کار رو نمی بینم ولی بدون دونستن درست و غلط هم نمیشه زندگی کرد!؟

بعضیا میگن باید از کفر و دین گذشت اما نمی دونم معناش اینه که دین رو بزاری زیر پات یا منظورشون چیز دیگه هست مثلا همین درست غلط دین رو روش فکر کنی، نمی دونم شاید این باشه ولی وقتی یه ارزش دینی رو زیر پا می گذاری خودت عذاب وجدان می گیری و به باورات خیانت کردی مگر اینکه واقعا باور نداشته باشی!؟

خیلی گیج و گمم، به قول حافظ : از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راه بینهایت

خوب واقعا وحشتناکه درست و غلط رو ندونی!؟ یکی نیست بگه اون موقع که می دونستی عینا اجرا می کردی آیا؟! خیلی خطا کردم و باز هم خطا خواهم کرد تا یاد بگیرم!؟


بعدنوشت: کلا با فرهنگ ایرانی بیگانه شدم!؟ نمی دونم چرا!؟


بعدنوشت بعدی: می دونید دیگه از هر دینی حالم بهم می خوره، حرفای خوب می زنند ولی نمیشه اجراشون کرده، وقتی تو شرایط نامساعد هستی که زندگی خودت در خطره چه جوری می خوای اون جور که زرتشت میگه راست باشی یا اون جور که مسیح میگه بخشنده و مهربان یا اون جور که محمد میگه مطیع و تسلیم خدا!؟


بعدنوشت بعدبعدی: من خیلی بی عرضه ام کسی که وجود نداره به دستورات دینی تا پای جان عمل کنه منم، ایراد از اون ها نیست، ایراد از منه!؟

تام و جری

امروز دقت کردم دیدم تمام عمرم با آدما مثل انیمیشن تام و جری بودم، یکی اون زده، یکی من زدم، دنبال هم کردیم، از دست هم در رفتیم و باز با هم دوست شدیم و باز بهم زدیم!؟

البته نه اون جوری که تو کارتون نشون میدن، هر چی آدم بزرگ تر میشه رفتارشم پیچیده تر میشه و شاید غیرمستقیم تر!؟

از کجا فهمیدم؟ یاد اون آهنگ خانم ناهید افتادم که می گفت بای بای ما رفتیم!؟ همین تیکه شو از بچگی خیلی دوست داشتم!؟

من واقعا دوست خوبی نبودم تا جایی معرفت می گذاشتم که به ضررم نباشه و این یعنی یه جورایی خیانت، واقعا انتقام چی رو از آدم ها می گرفتم!؟ واقعا فکر می کردم رفتارم آگاهانه ست اما غریزی بوده!؟ واقعا خیلی بدم منم مثل بقیه پستم، خیلی پست!؟

و خیلی خنده دار مثل همون کارتون تام و جری!؟ رفتارهای احمقانه ناشی از عدم آگاهی که دارم چی کار می کنم!؟ هنوزم تو موقعیت قرار بگیرم همون جورم!؟ چون یه تکانه میاد و احساساتت رو بر می انگیزه و مجبورت می کنه عملی رو انجام بدی!؟ واقعا با احساسات و هیجانات شدید باید چه کرد!؟ خودم می دونستم هوش هیجانیم پایینه اما نه این قدر!؟ در حد موش و گربه!؟ :/


بعدنوشت: می دونید در مقابل بعضی آدم ها انگار بیشتر این جوری میشی یه کارایی می کنن که می کشنت پایین در سطح همون موش و گربه، برعکس بعضی آدم ها می برنت توی یه دنیای جدید با رفتار درستشون، خیلی مهمه با کی ارتباط بگیری و با هر کی از راه رسید نباید دوست شد حتی اگر هی میاد خودشه بهت می چسبونه و محبت می کنه واقعا آدم نیت پشت این محبت ها رو نمی دونه!؟

قول دادن

هی شیطونه میگه بزنم زیر میز، هی خودم رو نگه می دارم آخه قول دادم آدما رو اذیت نکنم اما آخه محافظت از خودم چی میشه!؟ به قیمت زخمی شدن خودم که نمی تونم آدما رو ببخشم!؟ واقعا این قدر از خودگذشتگی ندارم!؟ شایدم باید داشته باشم شاید اون چیزی که سر مسیح اومد همین بود، البته اگر واقعا عاشق باشی حاضری زخم بخوری تا عشقت در سلامت باشه ولی خوب من کم طاقت شدم!؟

از دیشب که قرص خوردم حالم گرفته شد و دلمم درد گرفت!؟ نمی دونم چرا یه روز قرصه حالم رو خوب می کنه یه روز بد!؟

واقعا خیلی باید خالص و مخلص باشی که با تمام مشکلات خودت، مشکلات دیگران رو هم به دوش بکشی!؟ اینم یه جورایی صلیب به دوش کشیدنه، باید واقعی باشی نه اینکه فیک باشی و واقعی بخوای این جوری باشی تنت می لرزه! از توان من که خارجه!؟

دیشب باز خواب های پریشون دیدم، چند روز خواب عشق سابق رو نمی بینم ولی دیشب خواب بابابزرگم و تهران و یه عشق خیلی سال پیش رو دیدم، چیز زیادی ازش یادم نمونده، دیشب خوابم نمی برد، آهنگم خاموش کردم، نمی دونم کی خوابم برد!؟ آدما رو اذیت می کنم این جوری میشه ، خوب من چه جوری حرف بزنم کسی اذیت نشه!؟  خنگم دیگه!؟ زبونم تنده، چی کارش کنم!؟


بعدنوشت: با خودم میگم من که بالاخره زخم می خورم مردم یه جوری زخم می زنند که خودت نفهمی و این همه زخم خوردم و هنوز زنده ام پس نگران چی هستم؟! هر چقدر بخوام بیشتر زخم نخورم احتمالش بیشتر میشه که رفتارم باعث بشه بیشتر زخم بخورم، پس رها و آزاد هستم هر چی خدا خیریتش بدونه پیش میاد، دیگه دنیاست می خواد آبدیده م کنه، فرار که نمی تونم بکنم!؟

ترسیده

من واقعا چرا این همه ترسیده ام؟! واقعا دنیا جای این قدر ترسناکیه؟! من خیلی خوبی ها هم از غریبه ها دیدم ولی نمی دونم چرا فوکوسم روی بدی هاست!؟

تازه همیشه می ترسیدم این درونیاتم رو هم بگم و بقیه بیشتر باهام بد بشن!؟ واقعا چه بچگی برای ما درست کرده بودند!؟

این چند وقت همه ش فکر می کنم آدما می خوان بلا سرم بیارن و منو بکشن، چون اون جوری که اونا می خوان نیستم و هر کار دلم می خواد می کنم!؟

اینو گفتم که فکرش از سرم بیرون بیاد و نچرخه!؟ 

خوب آدما حق دارن منو دوست نداشته باشن!؟ ندانم کاری من زندگی اونا رو بد و سخت کرده و حتی اگر بخوان ازم انتقام بگیرن طبیعیه!؟

من احمقم تو کاری که بلد نیستم دخالت می کنم!؟ با مغز عیب دار خودم می خوام راه حل پیدا کنم!؟ خوب معلومه گند می زنم!؟

حتی همین حرفایی که تو وبلاگم می زنم اضافیه!؟ ذهن بقیه رو بد می کنم!؟ نمی دونم شاید بقیه هم مثل من هستند آخه من عضو اکثریت جامعه هستم و انگار اکثریت جامعه مثل من هستند!؟ ما همه همدردیم!؟ سیستم جوری فشار آورده و تنظیم شده که انسانیت ما رو از ما بگیره!؟ ما برای حفظ بقا خودمون دست به کارهای کثیف بزنیم بعدم انواع بیماری ها بگیریم تا بالاخره بمیریم!؟ بعدم چون عمیقا ترسیدی هر جای دنیا هم بری رفتارت همون طوریه در نتیجه باز بلا سرت میاد!؟

نمی دونم راه چاره چیه!؟ فقط باید پناه برد به خدا!؟ با عقل خودمون نمی تونیم کاری کنیم!؟

بعدنوشت: می دونید در واقع دوره دوره بوده زندگیم، یه دوره هایی برای چند سال خیلی بد بوده باز یه دوره هایی خیلی خوب شده، الان دوره ی خوبشه و نمی دونم کی باز بد میشه!؟

بعدنوشت بعدی: الان حس بد نسبت به خودم دارم نمی دونم چه کار کنم!؟ حرف نمی زنم حس بد دارم حرف می زنم حس بد دارم!؟ خوابمم نمی بره امشب!؟

بعدنوشت بعد بعدی: نمی تونم آهنگم گوش بدم چون حرفای بدی زدم، من فراتر از بدم!؟