غم های تلنبار شده
چونان زخمیست که هر لحظه جان آدمی را می کاهد
و تو همیشه منتظر شاید کسی بیاید
و دستی به سر و روی قلبت بکشد
حال دلت را خوب کند
اما هیچکس نمی آید
حتی خدا هم نمی آید
این وظیفه ی خود توست که جان و دلت را تازه کنی
مهر به خودت بده جانا
#ماهش
یکی پیش داود طائی نشست
که دیدم فلان صوفی افتاده مست
قی آلوده دستار و پیراهنش
گروهی سگان حلقه پیرامنش
چو پیر از جوان این حکایت شنید
به آزار از او روی در هم کشید
زمانی برآشفت و گفت ای رفیق
بکار آید امروز یار شفیق
برو زان مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار
به پشتش درآور چو مردان که مست
عنان سلامت ندارد به دست
نیوشنده شد زین سخن تنگدل
به فکرت فرو رفت چون خر به گل
نه زهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و شهری بر او عام جوش
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین!
یکی صوفیان بین که میخوردهاند
مرقع به سیکی گرو کردهاند
اشارت کنان این و آن را به دست
که آن سرگران است و این نیم مست
به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت شهر و جوش عوام
بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش به جایی که داشت
شب از فکرت و نامرادی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت
مریز آبروی برادر به کوی
که دهرت نریزد به شهر آبروی
حکایت
یکی را تب آمد ز صاحبدلان
کسی گفت شکر بخواه از فلان
بگفت ای پسر تلخی مردنم
به از جور روی ترش بردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد
که روی از تکبر بر او سر که کرد
مرو از پی هرچه دل خواهدت
که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هرچه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم بدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل
درد تویی دوا تویی عامل ابتلا تویی
سهم من از جهان تو ، مرده و خونبها تویی
آن روز که آفریدی مرا گفتی منم مقصد تو
مقصد و مقصود ، ظاهر و باطن دنیا تویی
عقل من و عقیل من، فعل من و فعیل من
جز تو که باشد که رهنما تویی
در کوی عشقبازان ما را گذر تو دادی
دریاب مرا که مرا آشنا تویی
جانم بسوختی و تنم را فرسودی
ز مکر تو من همچنان در آسیا تویی تویی
مرده منم زنده منم دولت سرافکنده منم
شاه تویی تاج تویی خواجه و آقا تویی
من ذره ای ز کون تو، خاک شده ز مهر تو
مهر بتاب سنگ مرا تو ملجا تویی
خاک منم گنه منم رسوای رو سیه منم
هر چه بگویی منم شاهد باوفا تویی
آفتاب عالمتاب من ای تویی سرای من
جانم بگیر که دیگر از من اثر نباشد
#ماهش
دیگر چشمانت با من حرف نمی زند!؟
دیگر چشمان هیچ مردی برایم حرف نمی زند!؟
نمی دانم چه شده است!؟
باید بروم!؟
راه مرا می خواند!؟
اما پایی در راه نیست!؟
پایم پیش تو مانده است!؟
با من چه کردی!؟
آیا مرا جادو کرده ای!؟
دور شدم!؟
بین من و آدم ها فاصله افتاده است!؟
با این حال دوستت دارم!؟
سرت هنوز در قلب من است!؟
و من نمی دانم چه کنم؟!
تو را چگونه فراموش کنم؟!
چرا شروع شد اگر می خواست پایان یابد؟!
من فقط تغییر کردم!؟ بزرگ شدم!؟
هر بار عاشق شدم به گونه ای تغییر کردم و بزرگ شدم!؟
و حالا نمی دانم چه چیز در انتظارم است؟!
از دست من خشمگین نباش!؟
اندوهگین هم مباش!؟
نمی دانم برای تو چه داشت!؟
امیدوارم حس نکنی مورد سو استفاده یا بازی قرار گرفته ای!؟
سکوت!؟