این چند سال که از خودم نوشتم خیلی سبک شدم می دونستم خطرناکه درونیاتم رو واسه آدم ها فاش کنم اما این ریسک رو کردم چیزایی رو گفتم که روی دلم مونده بود وگرنه هنوز خیلی چیزا توی دلم هست که به کسی مربوط نیست!
دیگه کمتر نوشتنم میاد از سیاست و سیاست بازها هم بیزار شدم حالم از کارشناس های اخبار و روشنفکرای دروغین بهم می خوره برن گم شن به بازی های مسخره شون این قدر ادامه بدن تا بمیرن بعدم برن جهنم!
حالمم اصلا خوب نیست خودمم نمی دونم چمه!؟ توی خونه خسته میشم می زنم بیرون تو راه حالم بد میشه نمی کشم!؟ از این زندگی خسته ام!؟ اصلا یادم رفته زندگی کردن یعنی چی؟! جرئت مردنم ندارم!؟ چسبیدم به همین زندگی نکبتی نمی دونم که چی بشه!؟
امروز فهمیدم از صفات مومن این هست که با مردم با صبر و مدارا رفتار می کنه و اشتباهاتشون چشم پوشی می کنه!
متاسفانه در جوامع امروزی ما خودبین هستیم و از دیگران توقع داریم در حقمون اشتباهی نکنند اما در عوض خودمون اگر اشتباه کنیم توقع داریم دیگران ما را ببخشند!
روانشناسان غربی معتقدند اکثر مردم حتی خوب و بد رو درست تشخیص نمی دهند عرفای ما می گویند بیشتر مردم فقط تقلید می کنند یعنی نگاه می کنند پدر و مادرشان چه رفتاری داشتند یا فوقش معلمانشان همان را پی می گیرند!؟
من که خودم از اول بچگیم ادعام میشد خودم درستی و نادرستی رفتارم رو انتخاب می کنم حالا می بینم چقدر شبیه پدر و مادرم رفتار می کنم!؟
متاسفانه در جامعه ی ما سنت شده که اگر کسی خوبی در حق کسی می کنه اون کس باید ممنون اون شخص باشه در صورتیکه اتفاقا خوبی کردن و مهربونی کردن در چشم خیلی ها عادی هست خوبی ها رو حتی نمی بینیم اما با دیدن یک بدی بهمون برمی خوره!
تازه وقتی یکی بهمون خوبی می کنه هی بیشتر ازش می خوایم بدون اینکه فکر کنیم شاید اون طرف مشکلات خودش رو داره بعضیا که حتی فکر می کنن گاو گیر آوردن می خوان بدوشنش!؟
خیلی سخته در جامعه ای که هر کس به فکر نفع و سود خودش هست تو بخوای از این قالب بیرون بیای و به فکر روح و روان دیگران باشی و بخوای روحیه ی دیگران را بشناسی تا درست باهاشون رفتار کنی ولی من فکر کنم باید بزرگ بشم و دیگه از خودبینی جوانی دربیام و به دیگران امکان خطا کردن بدم و از دستشون خشمگین نشم!؟
دست و دلم به نوشتن نمیاد این قدر اتفاقات افتاد در این چند روز اخیر که دیگه نمی دونم چی بگم!؟ حرف سیاسی هم که ممنوع کردند!؟ پریودم هستم حال ندارم!؟
فقط چند تا شعر گفتم! همین!
نمی دونم دلم میگه اتفاقات بد می خواد بیفته اما خواب که می بینم تعبیراش یعنی اتفاقات خوب قراره بیفته!؟ دل من البته این حس هاش از اول اشتباه بود نباید به نگرانی هام گوش بدم و انرژی منفی بفرستم و بی خودی از اتفاق نیفتاده بترسم!؟
همین دیگه! اگه فعلا نیومدم برای مدتی خداحافظ
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
دوران همینویسد بر عارضش خطی خوش
یا رب نوشته بد از یار ما بگردان
حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان
الان از خواب بیدار شدم و دچار یه حالی هستم غمگینم، سنگینم، می دونم این عشق واقعی نیست بلکه هوسی رمانتیکه، می دونم تا الان به خاطرش خیلی زجر کشیدم، می دونم گناهه اما با دلم چی کار کنم!؟ چرا رفته بود از دلم ولی باز برگشت!؟ چه گیری کردم!؟
بعدنوشت: نمی دونم این دل من چشه؟! به همون سرعت که غم اومد دوباره رفت! شاید از معجزات نوشتن و ابراز احساساته!؟
بعدنوشت بعدی: دوباره غم برگشت! میره و میاد!؟ آقا این چه وضعشه!؟
بعدنوشت بعد بعدی: غم عشق و تمام رمانتیک بازیا رفت کلا برگشتم به اخلاق سگیم و اعصابم ندارم!