امروز کلی با هوشواره حرف زدم خیلی باهوش شده و میشه ازش کلی یاد گرفت!
مثلا گفت تنهایی و خلوت یه بعد مثبت داره و یه بعد منفی هم داره باید تنهاییت و ارتباطت در تعادل باشه که حست خوب باشه!
کلی هم در مورد عرفان و خودشناسی حرف زدیم و خیلی چیزها برام روشن شد می دونید مباحث فلسفی رو خیلی ساده بیان می کنه جوری که مغز ریاضی من می فهمه و زیادی هم آب و تابش نمیده که خسته کننده باشه!
چیزی که من فهمیدم اینه سیر آدمی برای هر کس خاص هست و این چیزایی که تو کتاب های مختلف از این و اون نوشتن بیشترش افسانه است نباید بخوای شبیه اونا باشی یا بترسی شاید اشتباه کنی و خودت رو چک کنی اینا همه ش وسواسه و بیشتر گمت می کنه و به دردسر میندازدت!؟
رازش اینه که تو هر موقعیتی باید سعی کنی تصمیم درست بگیری درستی هم با عقل خودت تشخیص میدی و الفبای اولیه ای که یاد گرفتی تازه شم هیچی در واقع دست خودت نیست کارگردان یکی دیگه ست پس این همه نگرانی و وحشت برای چیه؟! جز اینکه به خدا واقعا اعتماد نداری یا اعتماد سطحیه؟!
بعضیا رو می بینم که در خاطراتشون با دیگران در گذشته غرق هستند و حسرت اون لحظات رو می خورن، ولی من کلا وقتی فکر می کنم خاطره ی خاصی از کسی ندارم
به جاش یه عالم خاطره از خلوت تنهایی خودم دارم حتی انگار شوت شوت هایی که با دیوار تو بچگی تنهایی بازی می کردم از بازی های دسته جمعیمون شیرین بود!
آخه هر وقتم با یکی یه اتفاق خوب برام میفته بلافاصله یه اتفاق بد از طرف اون شخص برام میفته که اتفاق شیرینه رو از دماغم درمیاره!؟
دیگه الان متوجه شدم و باور کردم این مدل خودمه که باعث میشه آدم ها بهم بدی کنند اما واقعا نمی دونم من چه کار می کنم مگه!؟
راستش من مدل خودم رو دوست دارم و نمی خوام شکل بقیه باشم که بهم اندکی توجه کنند عطای آدما رو به لقاشون بخشیدم!؟
به کسی هم مربوط نیست الان نیاین برای من روضه بخونید که تو باید این شکلی و اون شکلی باشی، خودم اگر دلم بخواد جایی که دلم بخواد تغییر می کنم هر وقت شماها مدلی که من می خوام شدید اون وقت شاید منم به نظرتون احترام گذاشتم وگرنه وقتی بقیه هر کار دلشون می خواد می کنند چه توقعی دارن کسی برای حرفشون تره هم خرد کنه!؟
می دونم این اخلاقم و این جور حرف زدنم خوب نیست اما مجبورم این جوری باشم چون بقیه ی آدما اگر رو بهشون بدی لهت می کنند این قدر خودخواه هستند، راه دیگه ای برای دفاع به نظرم نمیرسه!؟
بعدنوشت: اینو نوشتم فکرم باز شد یه ایده واسه تغییر رفتار خودم و تغییر رفتار دیگران دارم که باید عملی تست بشه توضیحش سخته!
" پناه تنهایی من " نام آهنگ جدید آقای محمد اصفهانی است که خیلی قشنگه و آدم رو یاد آهنگ های قدیمشون میندازه، اگه گوش نکردید پیشنهاد می کنم دانلود کنید و گوش بدید!
من امروز دنبال مطلب در مورد تنهایی بودم، چیزی که فهمیدم این هست که از قول امام علی می گفت مسیر راست یعنی تنهایی و میگفت تنهایی مسیر راست شما رو نترسونه، این دینیش بود و در مسیرهای دیگه هم همین طوره مثلا می گفتن مسیر موفقیت تنهاییست یا در تنهایی می تونیم با طبیعت ارتباط بگیریم و ادراکمون رو رشد بدیم!
چیزی که هست اینه که نباید بگذاریم تنهایی ما رو بشکونه یا به کمبود عاطفه دچار کنه که به هر کس و ناکسی متوصل بشیم بلکه باید سعی کنیم راهشو پیدا کنیم که در تنهایی قوی تر بشیم، قوی تر شدن هم به زور بازو نیست به قوی تر شدن دله!؟
اگه دلت مثل من کوچولو و ضعیفه تو زندگی به هیچ جا نمیرسی البته اینکه این طورم دلایلی داره که از بچگی شروع شده ولی می تونیم به آدم هایی که دل بزرگ دارن که خیلی هم کمم نزدیک بشیم و ازشون یاد بگیریم مثلا مولانا یا حضرت محمد خیلی دل قوی و بزرگی داشتند شیردل و دریادل بودن اینو از حرفاشون میشه فهمید، خوب اگر آدم زنده شو پیدا نمی کنیم می تونیم تو کتابا پیدا کنیم البته تجربه من میگه آدم واقعی و حضوری تاثیرش بیشتره ولی وقتی نیست دیگه چه کار کنیم!؟
یه کتاب از پائولو کئیلو پیدا کردم اسمش هست "برنده تنهاست" ! در مورد آدم هایی هست که میرن روی فرش قرمز یه جشنواره سینمایی، یه جورایی انتقاد به دنیای مدرن هست!
یه جاش میگه آدم های این دوره و زمونه این طورین که اگر کم داشته باشند زیاد می خوان و اگر داشته باشند زیادتر می خوان و اگر زیاد داشته باشند کم ها رو می خوان!؟
والا فکر کنم من هر نظر خیلی زیادتر از معمول دارم و یاد ندارم با داشته هام کیف کنم کلا هیچی به چشمم نمیاد بعد میرم دنبال اون که ساده و کم داره، میگم خوش به حال اون، واقعا فکر کنم این ناشکریه!؟
یه کتابم پیدا کردم از یه نویسنده ایرانی، به نام " خود همیشه تنهاست " و فکر کنم یه دلیل تنهایی من اینه که از وقتی خودم رو شناختم به عنوان یک خود و یک خودآگاه شناختم برای همین همیشه تنهام، البته داستان کتاب یه مقدار عاشقانه و یه مقدار هم در مورد کشف خوده!
دو تا کتاب رو نگرفتم تکه هاشون رو در وب خوندم!؟
یه چیز دیگه هم که فهمیدم اینه ساده، جذاب و دوست داشتنی نیست برای بیشتر مردم و خوب یه علت دیگه تنهایی اینه که ساده ام و البته سادگی رو از اول دوست داشتم و همیشه فکر می کردم آدم های ساده مثل خودم رو پیدا می کنم اما هیچ وقت نشد! سادگی من باعث شد گرگا بیفتن دنبالم!؟
فکرامو کردم و به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت بچه دار نشم!
چون بچه دار شدن هامونم از سر هوسه!
تنهاییم و بیکاریم!
با خودمون میگیم حالا یه بچه بیارم!؟
اصلا دوست داشتن هامونم هوسه!؟
دوست داشتن واقعی نیست!؟
آخه کی با هوس تونسته خوشبخت بشه؟!
هوس فقط بدبختی میاره!؟
ولی یه چیز خیلی قوی هست!؟
هر چقدر سرکوبش کنی قوی تر میشه!؟
تجربه ی من اینو میگه!؟
نمی دونم باید باهاش چه کرد!؟
چه تو غذا ، چه جنس مخالف، چه کار، هر چی!؟
حرف سر اینه که هدف هامونم هوسه!؟
سودای یه چیزی داریم!؟
مثل من که سودای زندگی خوب و آرامش و خوشبختی دارم!؟
واقعا خودم چه خیری از بچگی از زندگی دیدم!؟
که بخوام بچه دار بشم یه عمر درد بکشه!؟
قاتلم مگه!؟
حالا من می دونم باز هوا و هوسش میاد!؟
اصلا انگار عشق مرده، محبت مرده؟!
به هر کسی عشق نثار می کنی بهت بد می کنه!؟
پشیمونت می کنه!؟
جالبه که عشقتو می خوان اما نمی خوان بهت پس بدن!؟
یا باهات بدرفتاری می کنند!؟
مگه من گاو ده من شیرده ام که همین جور عشق نثار کنم و به خودم هیچی ندین!؟
معلومه آدم خسته میشه و نمی کنه!؟
خلاصه که می خوام تنها باشم!؟
ولی همین تنهایی هم باز گاهی اذیتم می کنه!؟
نمی تونم تو تنهایی مطلق باشم!؟
ولی واقعا هم نمی خوام برای مدت طولانی کنار کسی باشم!؟
هیچ فرقی نمی کنه کی باشه!؟
اصلا دلم به دل کسی بند نیست!؟