باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

بلندترین شب سال

نه عابد بودم و نه عاشق!

نه اهل درس بودم نه اهل بحث!

نه اهل کار بودم نه اهل بار!

نه اهل دار بودم نه اهل آزادگی!

نه نیکویی کردم نه زرگری کردم!

پس چه شد به این جا رسیدم!؟

من غرق گناهم!

کوه غفلتم!

کاخ رنجم!

نه دستاورد خاصی داشتم!

نه اسمی در کردم!

نه کسی را نجات دادم!

نه آنچنان عاقلم!

نه آنچنان دیوانه!

در این بلندترین شب سال که آمد و من هنوز کاری نکردم

به خودم یادآوری می کنم

که من بخت بلندی داشتم

اما قدرش را ندانستم و نمی دانم و شکرش را به جای نمی آورم

یک زمانی زود شرمگین می شدم

اما الان شرمم نمی آید

روانشناسان می گویند خوب است

اما من می دانم که بد است

شرم مرا به عمل وا می داشت

اما الان در بی عملی محضم

محض

این هم دوره ایست

طی می شود

سبز می شود

من دلم روشن است

تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق/ هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم


طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم


من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم


سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم


نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم


تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم


پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم


حافظ

به من بگید چرا!؟

لطفا! خواهشا! این یک درخواسته! غرغر نیست!؟

چرا همه چی این طور شده؟!

فقط مونده از آسمون سنگ بباره!؟

خبر مرگ میاد!؟

خبر ناخوشی میاد!؟

تا میای یه کم شادی کنی باز یه جای دیگه خبر بد میاد!؟

انگار ما نباید شاد باشیم!؟

به دوستم میگم 

میگه شکوه و شکایت نکن!

اینکه شکوه و شکایت نیست!؟

می خوام بدونم چرا این طور میشه!

شاید من در اشتباهم!؟

شاید باید کاری کنم!؟

اومدم با نرم افزار حافظ فال گرفتم

این اومد:

روزی که فلک از تو بریده‌ست مرا

کس با لب پر خنده ندیده‌ست مرا

چندان غم هجران تو بر دل دارم

من دانم و آن که آفریده‌ست مرا


نمی دونم شایدم غمناک بودن یه نعمته من خبر ندارم!؟

شادی کردن و شاد بودن موجب غفلته!؟


شبست و ...

شبست و من در انتظار تو

البته که روز است ولی برای من شبست

اینکه باید بگذارمت و بروم آزارم می دهد

تو آرزوی محال من بودی که با پای خودت آمدی

و من مفت از دستت دادم

خوابت را می بینم

تا ابد خوابت را خواهم دید

تو روزگار خوش من بودی

اما نمی توانم

نمی خواهم درد بکشی

هر طور تو خوشحال باشی منم خوشم

نگو که حالت خوبست من از صدایت می فهمم

آزار می بینم وقتی صدایت این گونه است

خودم را مقصر می دانم

نمی توانم رهایت کنم

اما باید رهایت کنم

چه دنیای بی رحمی

چه راه بی رحمی

زندگی سخت می سازدت

خوب آزارت می دهد همه جانبه!

من طاقت آزار دیدن تو را ندارم

به چه زبان بگویم 

باید خوب شوی

من دوستت دارم

هر چه بشود

این دفعه فرق می کند

تا به حال کسی را این طور دوست نداشتم

تا آسمان راهی نمانده

تا آسمان راهی نمانده
راهی و آهی نمانده
برخیز و بزن زورق خود بر آب
راهی به جز شاهی نمانده

ماهش