باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

غم های تلنبار شده


غم های تلنبار شده

چونان زخمیست که هر لحظه جان آدمی را می کاهد

و تو همیشه منتظر شاید کسی بیاید

و دستی به سر و روی قلبت بکشد

حال دلت را خوب کند

اما هیچکس نمی آید

حتی خدا هم نمی آید

این وظیفه ی خود توست که جان و دلت را تازه کنی

مهر به خودت بده جانا


#ماهش


هنر، دل

من خیلی وقت است که دارم شعر میگم، کلاس نرفتم اما خیلی شعر خوندم، هر چی تا الان گفتم واسه ی دست گرمی بوده و تقلید این و اون اما سبک خودم رو هنوز پیدا نکردم یعنی یه چیزی توی دلم می خواد یه چیز فراتر بگه اما نمیاد!؟

فکر می کنم خیلی از هنرمندای فعلی هم همین طور هستند منظورم تو ایرانه، می تونن کارهای خیلی بزرگتری بکنن اما نمیشه، آخه هنر باید از ناخودآگاه تراوش بشه، به زور که نیست!؟

فکر می کنم ایراد کار خود دل ماست، یه جوریه ولی من نمی دونم چه جوریه، نه ناراحتی، نه خشمه، نه میشه گفت عقده است، نه رنجه، نه غمه، یک نقطه ی تاریکیست و من نمی دونم چرا و چگونه این طور شده و نمی دونم چطور باید مداواش کرد!؟

ولی تا حال دلت خوب نباشه نمی تونی هنری ارائه بدی که ماندگار بشه که فرق کنه و بزرگ باشه یعنی یک گام بری جلوتر از گذشته!؟

می دونید دل من که آزاد نیست در بنده، در بنده مشکلات گذشته و نمی دونم چطور باید آزادش کرد!؟ میگن باید بخشید و رها کرد ولی نمیشه کینه ها همیشه تو دل می مونه! کم رنگ میشه ولی می مونه!؟

بعدنوشت: رفتم به تاریکیه فکر کردم مربوط میشه به کودکی و مسخره شدن از طرف زن ها، دیگه دیدمش و محو شد یه جورایی انگار نخواسته بودم قبولش کنم!؟ ولی قلبم هنوز آزاد آزاد نشده!؟ هنوز سنگ داره یه تخته سنگم داره!؟ البته اونم قبولش کردم قطرش کمتر شد فقط یه دیوار نازک مونده!؟ یه دیوار نازک از پلیدی ها که زمان میبره تا محو بشه!؟ تازه تعدادی سنگریزه هم تو قلبم هست!؟ و یه دیوار بتونی عظیم!؟

مراد دل را دادن مساویست با نامرادی کشیدن

حکایت


یکی را تب آمد ز صاحبدلان

کسی گفت شکر بخواه از فلان


بگفت ای پسر تلخی مردنم

به از جور روی ترش بردنم


شکر عاقل از دست آن کس نخورد

که روی از تکبر بر او سر که کرد


مرو از پی هرچه دل خواهدت

که تمکین تن نور جان کاهدت


کند مرد را نفس اماره خوار

اگر هوشمندی عزیزش مدار


اگر هرچه باشد مرادت خوری

ز دوران بسی نامرادی بری


تنور شکم دم بدم تافتن

مصیبت بود روز نایافتن


به تنگی بریزاندت روی رنگ

چو وقت فراخی کنی معده تنگ


کشد مرد پرخواره بار شکم

وگر در نیابد کشد بار غم


شکم بنده بسیار بینی خجل

شکم پیش من تنگ بهتر که دل


#سعدی

بخشیدن

داشتم فکر می کردم که لطماتی که دیگران بهم زدن و من خیلی سختی کشیدم در مقابل لطماتی که خیلی دیگه از مردم بهش مبتلا میشن اصلا چیزی نیست، طرف بیماری لاعلاج می گیره یا قطع عضو میشه یا عزیزش رو از دست میده یا هزار اتفاق دیگه، من که الان خوبم و لطماتی که دیدم قوی ترم کرد اصلا اون آدم ها بهم نشون دادند اون کاری که من غرقش شده بودم بیهوده بود اگر بهم لطمه نمی زدن تا الان سرگرم همون کارها بودم، نمیگم اون کارها خوب نبود اما به جاش الان چیزایی می دونم و تجربیاتی دارم که خیلی فراتر از اون کارهاست!؟ بعدم دنیا دو روزه ارزش نداره بچسبی اتفاقات ناخوشایند و ازشون کینه و عقده برای خودت درست کنی، بهتره دلت رو پاکسازی کنید سر عیدم هست همیشه میگن سال نو رو با دلی پاک شروع کنید با بخشش با سخاوت، این خیلی کوچکی هست که بچسبی به بدی هایی که این و اون در حقت کردن، آدم لازمه یه کم بزرگ تر بشه، بزرگ تر فکر کنه، بزرگ تر احساس کنه، آسون تر بگیره، رهاتر باشه؟! این سیاهی ها که در دلت جمع شده رو بریز دور دختر جون!؟

باورت ندارم!

من باورت ندارم! 

دیروزم تله پاتیت که خیلی ضعیف شده بود قطع شد!؟

دیگه نمی خوام خودم رو گول بزنم!؟

اون جور که من عاشقتم تو عاشقم نیستی!؟

نمی تونم به اون چشم ها که باهام حرف میزنه برسم!؟

حالا واقعا اون حال رو دارم!؟

دلم می خواد خنجر بردارم و سرم رو ببرم!؟

واقعا این چه کاری بود خدا با من کرد!؟

من دست خودم نیست که میام طرفت!؟

نمی تونم ازت فرار کنم!؟

پس خودم رو می کشم!؟

چون قلبم میگه برو مغزم میگه نرو!؟

البته هنوز جرئتش رو پیدا نکردم!؟

ولی این جور ادامه پیدا نکنه خودم رو خلاص می کنم!؟

دیشب این فکرها رو می کردم یهو آروم شدم!؟

اما از صبح باز دارم فکر می کنم و آرامم نشدم!؟

بارونم گرفت!؟

برم توی بیابون، زیر بارون، دخل خودم رو بیارم!؟

چه شاعرانه میشه!؟

اینا رو نوشتم باز آروم شدم!؟

حالم اصلا خوب نیست!؟

فقط خدا باید کمکم کنه!؟

فقط خدا باید دل تو رو باهام درست کنه!؟