باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

درد بی دردی علاجش آتش است

یک شب آتش در نیستانی فتاد

سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد

هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟

مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نه افروختم

دعوی بی معنیت را سوختم

زانکه می گفتی نی ام با صد نمود

همچنان در بند خود بودی که بود

مرد را دردی اگر باشد خوش است

درد بی دردی علاجش آتش است

مجذوب علیشاه

رویا

به نظرتان چقدر می تواند یک رویا یا خواب درست باشد؟! به تعبیر خواب اعتقاد دارید!؟ یا تفسیر نمادین خواب از نظر روانکاوی؟!

من بعضی از خواب هایم تعبیرشان را دیدم اما نه آن طوری که در کتاب ها بوده است!؟ به نظرم خواب همیشه می خواهد پیامی به ما دهد اما ما پیامش را درست نمی گیریم!؟

البته بیشتر خواب ها چرند و پرند هستند یا مثل فیلم و سریال هستند معنی خاصی ندارند و نمی توانیم بهشان تکیه کنیم!؟

ولی بعضی خواب ها مدام تکرار می شوند و آدم نمی داند چرا و معنیشان چیست!؟ رویای صادقه هم داریم!؟

مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین

مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین

نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین


مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی

فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین


ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من

دل به تو داد جان من با غم توست همنشین


تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر

این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین


چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون

خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین


سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو

کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین


تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم

شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین


من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی

ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین


عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان

کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین


مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد

عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین


در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر

نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین


مولانا

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

غزل ۶۴

این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست

وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست

ای باد بوستان مگرت نافه در میان

وی مرغ آشنا مگرت نامه در پرست

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست

یا کاروان صبح که گیتی منورست

این قاصد از کدام زمینست مشک بوی

وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند

یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن

کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر درست

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار

چون گوش روزه دار بر الله اکبرست

دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار

روزی که بی تو می‌گذرد روز محشرست

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر

دیدار در حجاب و معانی برابرست

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق

کوته کنیم که قصه ما کار دفترست

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق

سوزان و میوه سخنش همچنان ترست

آری خوشست وقت حریفان به بوی عود

وز سوز غافلند که در جان مجمرست


سعدی

مناظره خسرو و فرهاد


نخستین بار گفتش کز کجایی

بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان‌فروشی در ادب نیست

بگفت از عشقبازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

بگفت از دل تو می‌گویی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است

بگفت از جان شیرینم فزون است

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا گر خرامی در سرایش

بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گر نیابی سوی او راه

بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست درخور

بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هر چه داری

بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو که این کار خام است

بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن در این درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است

بگفت از عاشقی خوش‌تر چه کار است

بگفتا جان مده بس دل که با اوست

بگفتا دشمنند این هر دو بی‌دوست

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس

بگفت از محنت هجران او بس

بگفتا هیچ همخوابیت باید

بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش

بگفت آن کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

بگفت او آن من شد زو مکن یاد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی

بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

به زر دیدم که با او بر نیایم

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم


نظامی گنجوی