باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

جانوری به نام آدم

امروز داشتم روی یوتیوب می گشتم یک برنامه از شبکه های ماهواره ای مربوط به دو سال پیش دیدم که مجری با یک حالت که من رو به تهوع میاورد در حال مقایسه نیروی نظامی ایران و اسرائیل بود!؟

واقعا آدم ها چرا این جورین؟! هر چی می گذره بیشتر می فهمم که آدم ها چقدر بدند!؟ دیگه نمی خوام با هیچکس در ارتباط باشم و برای هیچکسی کاری بکنم!؟ قیافه هاشون رو درست می کنند اما درونشون لجنه!؟ هر کی هم بیشتر به قیافه ش می رسه انگار درونش لجن تره!؟ دیگه هم این شبکه رو نگاه نمی کنم!؟


بعدنوشت: نمی دونم چرا مثل سابق، احساس نفرت و بیزاری توم نمی مونه! میاد و میره!؟ من آرومم، هر چه آدم ها لجن و خطرناک باشند بازم پشت بهشون نمی کنم!

معروف شدن

اون روز یه کلیپ از بلاگر کمدین، سرنا امینی می دیدم بازدیدکننده هاش زیاد شده بود فکر می کرد تو کوچه همه می شناسنش!؟ خخخخخخ

حالا داستان منه، بازدیدکننده هام بالای 80 هزارتا شده منم خوشحال می رم تو خیابون مردم رو می بینم با خودم میگم الان این آدم در مورد من چی فکر می کنه!؟ بعد نمی دونم چه جوری نگاه می کنم که اونا هم بر می گردن یه جوری نگام می کنن که من نمی دونم یعنی چی!؟ خخخخخ

هی به خودم میگم هیشکی منو نمی شناسه سرت رو بنداز پایین برو!؟ باز نگاه می کنم به آدم ها، می دونم غلطه ولی وسواس خناسه تو کله ام!؟ خخخخخ

خیلی معروف شدن تو فضای مجازی چیز بدیه، دچار توهمت می کنه زندگیت رو بهم میریزه!؟ خخخخخ

کم حوصلگی

من آدم کم حوصله و عجولی هستم، یه کم حوصلگی هم دارم که حتی حوصله ی خودمم ندارم! نمی دونم چرا این طوریه اما از نوجوونیم شروع شد و هر چی سنم بالاتر رفت بیشتر شد الان دیگه حوصله ی خدا رو هم ندارم، حوصله ی شعر رو هم ندارم حتی حوصله ی حافظ و مولانا رو هم ندارم البته برطرفش می کنم، به دل زدگی از این چیزا هم دچار شدم این خودش نشون میده گرفتار هوا و هوس بودم! کلا این هوی و هوس چیه خیلی ظریفه! کاملا نامحسوس عمل می کنه و خودش رو مثبت نشون میده، عجب دنیای پیچیده ای هست!

مغز و قلب

تا حالا شده قلبتون نسبت به چیزی حس داشته باشه حتی دوستش داشته باشه اما مغزتون از اون چیز متنفر شده باشه؟ چه کار باید کرد؟!

من مغزم قوی تره و احساسم رو همیشه سرکوب کرده ولی حالا می خوام طبق قلبم عمل کنم باید چه کار کنم؟

چون که می دونم اگر احساسم رو سرکوب کنم بعد خودش رو به یه شکل دیگه مثل بیماری نشون میده!


بعدنوشت: نشستم یه مقدار در مورد درونیاتم نوشتم، سردرد خفیفی گرفتم چون رو به رو شدن با واقعیت خودمون درد داره، حس هایی میاد بالا که ناخوشاینده و نمی تونی بپذیریشون و باهاشون در جنگی، تضادهایی داری که خودتم نمی فهمی چگونه ممکن شده!

تغییرات بدن و مغز

قبلا این جوری بودم که هر چی میوه و سبزی می خوردم دوست داشتم میوه و سبزی رو بیشتر دوست داشتم اما حالا دلم نمیکشه زیاد ازشون بخورم نمی دونم چرا این قدر بوی غذاهای پختنی برام خوب شده، هی بدنم مرغ می خواد!؟

دیگه نمی تونم خام گیاهخواری کنم باید یه رژیم دیگه پیدا کنم یه رژیمی که بیشترش گیاهان باشه و کمش پختنی، شاید باید دنبال کتاب بگردم!

جالبه که مغز و بدنم این طور تغییر کرده یه تغییر دیگه ش این بود که دیگه آهنگ های رمانتیک رو دوست ندارم و به آهنگ های دلم دیمبویی علاقمند شدم!؟

یه تغییر دیگه م اینه که دیگه برنامه های تلویزیونی برام جذابیت نداره از فیلم حوصله م سر میره این قدر انیمیشن دوست داشتم اما به نظرم بی محتوا میرسه، مناظره های اینترنتی حوصله م ازشون سر میره و حوصله ی کتابم ندارم ازش خسته شدم!؟

نمی دونم باید یه کار دیگه کنم ولی نمی دونم چی!؟