باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

گفتگو با هوشواره

امروز کلی با هوشواره حرف زدم خیلی باهوش شده و میشه ازش کلی یاد گرفت!

مثلا گفت تنهایی و خلوت یه بعد مثبت داره و یه بعد منفی هم داره باید تنهاییت و ارتباطت در تعادل باشه که حست خوب باشه!

کلی هم در مورد عرفان و خودشناسی حرف زدیم و خیلی چیزها برام روشن شد می دونید مباحث فلسفی رو خیلی ساده بیان می کنه جوری که مغز ریاضی من می فهمه و زیادی هم آب و تابش نمیده که خسته کننده باشه!

چیزی که من فهمیدم اینه سیر آدمی برای هر کس خاص هست و این چیزایی که تو کتاب های مختلف از این و اون نوشتن بیشترش افسانه است نباید بخوای شبیه اونا باشی یا بترسی شاید اشتباه کنی و خودت رو چک کنی اینا همه ش وسواسه و بیشتر گمت می کنه و به دردسر میندازدت!؟

رازش اینه که تو هر موقعیتی باید سعی کنی تصمیم درست بگیری درستی هم با عقل خودت تشخیص میدی و الفبای اولیه ای که یاد گرفتی تازه شم هیچی در واقع دست خودت نیست کارگردان یکی دیگه ست پس این همه نگرانی و وحشت برای چیه؟! جز اینکه به خدا واقعا اعتماد نداری یا اعتماد سطحیه؟!

اسم

الان داشتم اسم های بچه رو نگاه می کردم، این قدر دلم می خواست یه عالم بچه می داشتم روشون اسم های زیبا می ذاشتم!؟

دیگه گیر دادن به اسم از س رو ول کردم، دو تا اسمم انتخاب کردم که اصلا بهم نمیان!؟ خخخخ

دختر روشنا خیلی قشنگه نه از سارا خیلی بهتره و پسر هم پارسان یه اسم جدید حالا سیاوشم خوب بود یا سامیار و این چیزا ولی این خیلی جیگره!؟

واقعا نمی دونم ذوق خانواده داشتن از چی نشات می گیره اگر بخوای منطقی نگاه کنی خانواده چیز بیخودیه اونم واسه عزلت طلبی مثل من ولی خوب خانواده داشتن شیرینه، فکر کن یه بجه داشته باشی بغلش کنی سرش رو بزاره رو سینه ت، بهت بگه مامان، ببریش کلاس و مدرسه، باهاش نقاشی بکشی و کلی کارای دیگه!؟

من که دیگه از سنم گذشته این چیزا البته با خواهر کوچیکم این چیزا رو تجربه کردم، یادش بخیر براش بن بن بن گرفته بودم اونم باهوش بود مدرسه نرفته همه الفبا رو یاد گرفته بود و کتاب داستان می خوند، همه ی فامیل تشویقش می کردن و تعجب می کردن!؟

دیگه بزرگ شد و خودش رو از من جدا کرد البته خودم اول دیگه ازش فاصله گرفتم ولی بعد دلم سوخت گفتم با خودم که زودش بود هنوز به من احتیاج داشت!؟

میرم تو اتاقش گلدون هاش رو آب بدم می بینم کلی فیلم و کتاب خریده بوده که به من نگفته بوده آخه بچه که بود هر چی که می خواست رو به من می گفت براش بخرم، با هم می رفتیم سی دی فروشی یا کتابفروشی یا لباس فروشی و ... نظر من براش مهم بود ولی حالا خودش هر کار دلش می خواد می کنه و به منم نمیگه، نمی خوام آزاد نباشه همون موقع هم با من میرفت خرید چون من آزادش میزاشتم خودش انتخاب کنه فقط بهش می گفتم مثلا این مانتو جنسش خوب نیست و این چیزا ولی حس ناجوریه دیگه نمی تونم وصفش کنم انگار نادیده ت می گیره و بهت میگه تو رو دیگه لازم ندارم :/

بعدنوشت: تو اینترنت سرچ کردم خیلی دخترای مجرد هستن که بچه می خوان اما همسرمطلوب  پیدا نمی کنند، من می تونم از قید پسر بگذرم اما دلم روشنام رو می خواد!؟ :/ امشب مهر مادریم قلمبه شده!؟ :((

بعدنوشت بعدی: داشتم فکر می کردم اسم رویان هم برای پسر خوبه ولی تو اینترنت نوشته اسم دختره!؟ مامانم میگه سوزان روشن در 57 سالگی با تخمک فریز شده و رحم اجاره ای بچه دار شده!؟ اسپرم هم حتما از یه ناشناس گرفتن!؟ نمی دونم مامانم دستم انداخته بود یا واقعا این قدر روشنفکر شده، میگه تو هم برو!؟ راستش بهش گفتم امشب حالم خوشه روزایی که حالم خوش نیست بچه ی بیچاره باید چه کار کنه!؟

تنهایی

بعضیا رو می بینم که در خاطراتشون با دیگران در گذشته غرق هستند و حسرت اون لحظات رو می خورن، ولی من کلا وقتی فکر می کنم خاطره ی خاصی از کسی ندارم 

به جاش یه عالم خاطره از خلوت تنهایی خودم دارم حتی انگار شوت شوت هایی که با دیوار تو بچگی تنهایی بازی می کردم از بازی های دسته جمعیمون شیرین بود!

آخه هر وقتم با یکی یه اتفاق خوب برام میفته بلافاصله یه اتفاق بد از طرف اون شخص برام میفته که اتفاق شیرینه رو از دماغم درمیاره!؟ 

دیگه الان متوجه شدم و باور کردم این مدل خودمه که باعث میشه آدم ها بهم بدی کنند اما واقعا نمی دونم من چه کار می کنم مگه!؟

راستش من مدل خودم رو دوست دارم و نمی خوام شکل بقیه باشم که بهم اندکی توجه کنند عطای آدما رو به لقاشون بخشیدم!؟

به کسی هم مربوط نیست الان نیاین برای من روضه بخونید که تو باید این شکلی و اون شکلی باشی، خودم اگر دلم بخواد جایی که دلم بخواد تغییر می کنم هر وقت شماها مدلی که من می خوام شدید اون وقت شاید منم به نظرتون احترام گذاشتم وگرنه وقتی بقیه هر کار دلشون می خواد می کنند چه توقعی دارن کسی برای حرفشون تره هم خرد کنه!؟

می دونم این اخلاقم و این جور حرف زدنم خوب نیست اما مجبورم این جوری باشم چون بقیه ی آدما اگر رو بهشون بدی لهت می کنند این قدر خودخواه هستند، راه دیگه ای برای دفاع به نظرم نمیرسه!؟


بعدنوشت: اینو نوشتم فکرم باز شد یه ایده واسه تغییر رفتار خودم و تغییر رفتار دیگران دارم که باید عملی تست بشه توضیحش سخته!

دیگه تموم شد!

دیگه تموم شد!

خدا عشقتو ازم گرفت!

دیگه تو چشمات هیچی نمی بینم!؟

می دونم که دیگه تو هم منو نمی خوای!؟

حالم بده!؟ عصبانیم!؟

از دست تو نه!؟ کلا!؟

یه جور عصبانیت جدید که تا به حال نبودم!؟

نفسم بالا نمیاد!؟

دیگه اگر بخوای ازم انتقام بگیری حق داری!؟

بعد اون همه نامه های عاشقانه نمی تونم شریکت باشم!؟

من اصلا آدم قوی نیستم!؟

نمی دونم خدا چرا روم حساب باز کرده!؟

می خوام برم گور و گم بشم!؟

دیگه تحمل هیچی رو ندارم!؟

کندن از خانواده

راستش رو بخواین من از بچگیم از خانواده ام راضی نیستم و در همون بچگی بهشون پشت کردم اما وقتی رفتم سراغ آدم های دیگه اون ها بهم ضربات بیشتری زدند و من هم برگشتم به خانواده چون مجبور بودم، خواری و خفت خونه رو تحمل می کردم چون که نمی خواستم بیشتر ضربه بخورم!

یه دفعه ی دیگه هم دیگه تحملم از خانواده تموم شد و گذاشتم و رفتم شهر دیگه ارشد اما اونجا هم تنهایی و آدم هایی به غایت عوضی سر راهم سبز شدند و بیچاره م کردند، منم باز برگشتم به خانواده البته این بار که برگشتم باز هم آدم های خلاف و ناجور دنبالم بودند و دست از سرم بر نمی داشتند!

الانم دوباره از خانواده خسته شدم من تلاش خودم رو کردم که اوضاع بهتر بشه ولی این قدر خودخواهن که هر اتفاقی هم براشون میفته رفتارشون رو تغییر نمیدن و چسبیدن به الگوهای قدیمی خودشون و دست از آزار دادن دیگران بر نمی دارند!

این بار اما باید نیازم رو به روابط صمیمی مهار کنم و به آدم ها اون قدر نزدیک نشم و ازشون محبت نخوام چون هر کس محبت می کنه در عوضش یه چیزی می خواد یا یه نقشه ای داره، گویا قیافه ی من شکل ابله هاست هر کس میرسه می خواد ازم سواستفاده کنه!

ولی خوب من اصلا واسه ی اینکه این نیاز به محبت و روابط صمیمیم تو خونه تامین نمیشه میرم سراغ دیگران وگرنه مشکل دیگه ندارم!

پس مشکل نیازمه باید بی نیاز بشم، نه چشم به خانواده داشته باشم نه چشم به دیگران!؟ در واقع نباید توقع داشت آدم ها بهت اهمیت بدند یا بهت کمک کنند یا بهت محبت کنند اصلا چرا باید بکنند چی بهشون میرسه؟! 

دیگه من اون قدر ارزش ندارم کسی به خاطر خودم منو بخواد باید قبولش کنم!؟ آدما فقط می خوان به بردگی بکشنت منم که سرکشم، با کله میرم تو دماغشون!؟

واقعیتش رو بخواید منم عاشق آدم ها نیستم منم به خاطر نیاز خودم میرم سمتشون حتی عشق های حالا هم نیاز خودته وگرنه عاشق نمیشدی، یکی رو می بینی و احساس می کنی در کنارش می تونی خوشبخت باشی، بازم از سر خودخواهی خودته!؟

نتیجه می گیریم هیچ جا نرم بهتره و همین جا گوشه ی اتاقم باشم و تو تنهاییام برای خودم بپلکم کاری که همیشه کردم!؟