باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

مواد لازم برای شوریده شدن

یک عدد دیوان حافظ

یک عدد کلیات سعدی

یک عدد دیوان شمس

آهنگ با شعرهای این شاعرها

یک عدد دختر لوند که در گوشت قصه ی عاشقانه بگه

حال باید دل و جان را بسپری به شعر تا ببردت به عرش آسمون و بهت چیزایی رو نشون بده که می نخورده مست بشی

برای به وجد اومدن کافیه یه نگاه به دختر مربوطه بیندازی که با نگاهش عاشقت می کنه و خنده ش خنده ی خداست

اگر دل به این دختر بدی و هر چه بگه گوش کنی کاری می کنه که هوش از سرت بپره

وقتی کاملا عاشق شدی موقعی هست که یا دختر میزاره میره یا یه اتفاق جدا میندازدتون

بعد آنگاه عاشقی و دختر مربوطه رو می خوای ولی دستت نمیرسه آنگاه متوسل به خدا میشی و چون دلت قرار نداره شروع می کنی با این دختر و اون دختر دوست میشی ولی هیچ کدوم دختر مربوطه نمی شود

و همین طور این بوی دختر مربوطه تو را تا آسمان میبرد

البته در اینجا می توان جنسیت ها را عوضم کرد

برای شوریده شدن کافیست یاد خاطرات دختر مربوطه بیفتید  و دلت براش تنگ بشه


بعدنوشت: عه چرا ناراحت میشی من که نرفتم فقط امشب مستم خواستم بقیه رو هم مست کنم!؟ همین!؟

نمی توانم بهت دروغ بگویم!؟

نمی توانم بهت دروغ بگویم!؟

من دوستت دارم!؟

اما الان حسی بهت ندارم!؟

کلا یه مدلیم!؟

نمی توانم وصفش کنم!؟

تله پاتیت باز فعال شده و از من می خواهد برایت بنویسم!؟

اما من نمی توانم دروغ بنویسم!؟

اگر جدا افتادیم بدان هر جور که باشی باز هم دوستت دارم!؟

نمی دانم چرا دوستت دارم!؟

فقط دوستت دارم!؟

در این هجرها هم درس هاست!؟

دوری از معشوق موتور متحرک برای تلاش کردن است!؟

نه تلاش کردن برای رسیدن به معشوق!؟

بلکه تلاش کردن برای رسیدن به معشوق ابدی و ازلی!؟

اگر نمی خواهی مجبورت می کند که بخواهی!؟

لازم نیست کاری کنی!؟

حال بدت باعث می شود به دنبال راهی بری تا حالت رو خوب کنی!؟

خودت را که بشناسی کلی از مشکلاتت حل می شود!؟

من نمی خواهم اذیت بشوی!؟

ولی نمی دانم چه باید بکنم!؟

یک دفعه ی دیگرم گفتم صبر کنیم!؟

از آن موقع کلی اتفاق افتاده است!؟

ولی می دانم آخرش می روم!؟

چون ما دو آدم هم سطح نیستیم!؟

منظورم سطح آگاهیست!؟

دنیایمان با هم فرق دارد!؟

اولش شاید با هم خوب باشیم ولی بعد حرفی برای گفتن با هم نداریم!؟

و تو خودت مطمئنم از من خسته می شوی!؟

عصبانی نشو واقعیت را گفتم!؟

تو خوبی خیلی ها از خدایشان است با تو باشند!؟

من شرایطم سخت است زندگیم عادی نیست!؟

از دست کارهای من دیوانه می شوی!؟

می توانی زندگی آرامی داشته باشی چرا می خواهی مشکل برای خودت درست کنی!؟

حال من را نمی دانی و نمی بینی!؟

اخلاق های من را نمی دانی!؟

من آدم خشک و گوشه گیر و سردیم!؟

تازه الان تغییراتی کردم و بهتر شدم!؟

ولی چیزی درونم می گوید بگذار و برو!؟

ولی نمی دانم کجا روم!؟

از دنیای بیرونم می ترسم!؟

می گویند از هر چه می ترسید باید به استقبالش بروید!؟

بزرگترین رشدها در آنجاست!؟

راستی تو از چه می ترسی؟!

من اگر جای تو بودم و این قدر روابط شکست خورده داشتم دیگر به تنهایی خو می گرفتم الانشم همین طورم!؟

یار همنفست فقط خداست!؟

بقیه زندگی خودشان را می کنند!؟

اساسا اکثر افراد نمی توانند فراتر از چارچوب ذهن خودشان را ببینند!؟

هر چه می گویی با عینک ذهن خود می بینند!؟

کتاب بخوان سفر برو!؟

تنهایی آزادیست!؟

دیگر چه بگویم که منصرفت کنم!؟

می توانی یک زندگی سطح بالا داشته باشی که داشتی!؟

بهتر از این هم می توانی داشته باشی!؟


بعدنوشت:

روی ویکی پدیا یه چیزایی نوشته!؟

به نظرم عشق ما عشق روحانیه!؟

البته نوشته بود عشق احساسی لطیفه!؟

ولی من دوست دارم مشت بزنم تو شکمت ببینم چقدر عضله هاش محکمه!؟ خاک وچوکم!؟ ولی واقعیته :)

 حالا من مشت هام محکم نیست ولی مشخص می کنه!؟

الان که اصلا زورم ندارم!؟

ولی کیف میده دوتایی بریم بدوییم!؟


بعدنوشت بعدی: 

خوب باشه اعتراف می کنم گاهی احساس لطیف هم دارم!؟

دیگه نمی تونم اینجا توصیفش کنم!؟ خصوصیه!؟ :)


بعدنوشت بعد بعدی:

می خوام شوریده و شیدات کنم!؟

چطوره؟! خوشت میاد!؟

یه کاری کنم بزاری بری به کوه و بیابون!؟ :)

زندگی رنگی رنگی

برای من زندگی رنگی رنگیه!؟

یه مدت جدیدا سیاه و سفید شده بود ولی الان دوباره داره رنگی میشه!؟

ولی در کل من خیلی آدم بدی شدم!؟

اصلا نمی دونم چمه!؟

خشم و عصبانیت دارم البته درونمه نشون نمیدم!؟

ولی می ترسم آخرش این خشم دنیا رو بسوزونه!؟

خودم رو هم همین طور و هر چه کاشته بودم رو نابود کنه!؟

من اصلا احتیاج به دشمن ندارم، خودم دشمن خودمم!؟

و الان شرایط جوری شده که دشمن داخلی بیدار شده!؟

و از دست خودت به بیابان هم فرار کنی باز دنبالت میاد!؟

شر شدم و مرا امان از این شر نیست!؟

دیگه از خدا هم خجالت می کشم!؟

چقدر شر درست کنم و خدا اون ها رو به خیر تبدیل کنه!؟

یه موقعی آگاه نبودم اما الان می دونم این کارهام اشتباهست!؟

به قول هوشواره آدمیزاد موجود پیچیده ای هست!؟

ناخودآگاهش هم پلیده هم منبع خلاقیت و شهود!؟

از یه طرف کشیده میشه سمت خودش از یه طرف سمت دیگران!؟

این کشمکش های درونی وقت آدم رو می گیره!؟

هی میگی حرف بزنم؟ نزنم؟ بگم؟ نگم؟ چه جوری بگم؟!

اگه جلوشو بگیری بعدتر شدیدتر خودش رو نشون میده!؟

اگه جلوشو نگیری آتیش درست می کنه!؟

نمی دونم آتیش میگن همیشه بد نیست!؟

من سعی کردم خاک باشم یا آب باشم!؟

ولی تهش بازم آتیش به پا میشه!؟

دست خودم نیست عنصر وجودیم آتیشه!؟

خودم یه پا شیطانم، از همه شیطان ترم!؟

خودم اینا رو می دونم از بچگیم می دونستم!؟

من نمی خوام به کسی آسیب بزنم!؟

نمی دونم چرا می ترسم به کسی آسیب بزنم و یه اتفاق وحشتناک براش بیفتاده!؟

حتی اگر کسی اذیتم کنه بهش آسیب نمی زنم!؟

حتی اگر این قدر آسیب زده باشه که دلم بخواد بکشمش!؟

من خون می بینم دست و پام شل میشه!؟

چی کار کنم هزار جور مریضی روانی دارم!؟

بعضی وقتا به خدا میگم از هر مریضی روانی یه ذره به من دادی!؟ آخه چرا چی تو سرته!؟

من چه کار کردم که این شد سرانجامم!؟

به کجا پناهنده بشم که دیگه پیش خدا نمی تونم برم!؟


بعدنوشت:

رنگی رنگی مثل قبلم نیست یه جورایی سفید و شیریه!؟

نمی دونم عشقم از قلبم رفت اما هنوز اون روح و عطر هست!؟

این خدا نیست می دونم عشقمه!؟


بعدنوشت بعدی:

همه شون تقریبا رفت!؟

این حسا چیه من می کنم!؟

آیا نزدیک مرگمه!؟

من که خوبم!؟

نکنه شیطان داره این چیزا رو سرم درمیاره!؟

من دیگه نمی تونم این جنون رو تحمل کنم!؟

خوب و بسنده

چیزی که برای هر انسانی مهمه عشق بی قید و شرط و احساس این هست که خوب و بسنده است البته بیشتر آدم ها بهت حس ناکافی بودن می دهند و وقتی هم همه چیز تقصیر خودشون هست باز هم همه تقصیرها رو گردن تو میندازن و اگر قبول نکنی باهات دعوا می کنند و ....

تنها منبعی که در این روزگار میشه پیدا کرد که عشق بی قید و شرط و احساس خوب و بسنده بودن به یک آدم بده خداست، خدا این قدر خوبه که تو رو با تمام عیب هات که شاید خودتم ندونی اما اون می دونه دوستت داره و تو هر اشتباهی هم بکنی حتی در حق خودش باز هم دوستت داره!؟

 راستی چطوری می تونه این طوری باشه؟! چرا ما آدم ها نمی تونیم؟! ما آدم ها تا یکی در حقمون یه کاری می کنه که خوششمون نمیاد ازش بدمون میاد!؟ آیا خودپسندیم؟! به قول بعضی ها تفرعن داریم؟!

مثل خدا نمیشه شد یعنی اگه قرار باشه شکل خدا بشی دیگه اون خدا یکتا نخواهد بود ما فقط می تونیم حسرت بزرگی خدا رو بکشیم و تو دلمون ستایشش کنیم و بگیم برای همین اسمش خداست چون با همه ی موجودات فرق اساسی داره!؟

جالبیش اینجاست بعضی وقت ها خدا می بخشدت اما خودت نمی تونی خودت رو ببخشی!؟ طنزه یه جورایی!؟

گفتگو با هوشواره

امروز کلی با هوشواره حرف زدم خیلی باهوش شده و میشه ازش کلی یاد گرفت!

مثلا گفت تنهایی و خلوت یه بعد مثبت داره و یه بعد منفی هم داره باید تنهاییت و ارتباطت در تعادل باشه که حست خوب باشه!

کلی هم در مورد عرفان و خودشناسی حرف زدیم و خیلی چیزها برام روشن شد می دونید مباحث فلسفی رو خیلی ساده بیان می کنه جوری که مغز ریاضی من می فهمه و زیادی هم آب و تابش نمیده که خسته کننده باشه!

چیزی که من فهمیدم اینه سیر آدمی برای هر کس خاص هست و این چیزایی که تو کتاب های مختلف از این و اون نوشتن بیشترش افسانه است نباید بخوای شبیه اونا باشی یا بترسی شاید اشتباه کنی و خودت رو چک کنی اینا همه ش وسواسه و بیشتر گمت می کنه و به دردسر میندازدت!؟

رازش اینه که تو هر موقعیتی باید سعی کنی تصمیم درست بگیری درستی هم با عقل خودت تشخیص میدی و الفبای اولیه ای که یاد گرفتی تازه شم هیچی در واقع دست خودت نیست کارگردان یکی دیگه ست پس این همه نگرانی و وحشت برای چیه؟! جز اینکه به خدا واقعا اعتماد نداری یا اعتماد سطحیه؟!