من آدم ها را دوست ندارم یعنی دوست دارما اما دوست ندارم چطوری بگم!؟
ابتدا آدم ها را دوست دارم اما وقتی می بینم با من بدرفتاری یا زرنگی می کنند دیگر مثل قبل دوستشان ندارم اما باز هم دوستشان دارم ولی کمتر!؟
وقتی خودخواهی هایشان را می بینم وقتی نادانی هایشان را می بینم ازشان متنفر می شوم دلم می خواهد ریختشان را نبینم اما وقتی نمی بینمشان دلم تنگ می شود می گویم ای کاش بود اما باز که می بینمش می گویم اه حالم بهم خورد همان بهتر نمی دیدمش!
خلاصه که نمی دانم چرا این طورم از وقتی افسرده شدم این طور شدم قبلش آدمی را می گذاشتم کنار دیگر سراغش نمی رفتم!؟
پی نوشت: من نتیجه می گیرم دوست داشتن من مشروط و خودخواهانه است و یک جورهایی دارم آدم ها را کنترل می کنم پس واقعا کسی را دوست ندارم اول خودم را دوست دارم اول ایگوی خودم را دوست دارم!
دیدگاه درستیه
سپاس
سلام،تو آدما را دوست داری اما زود رنج هستی و احتمال میدی متقابل و به همان اندازه دوستت ندارند پس رنجش خاطر پیدا می کنی دوست نداری گول بخوری.تو اگر دوست داشته بشی ارامش خیال پیدا می کنی .پایه های اعتماد کردنت لرزانه.ما مردم چاره ای جز اعتماد کردن نداریم.
اوه باید به حرفاتون فکر کنم
سخت میگیری.
دیگه موضوع نداشتم بنویسم خخخخ