پیری فرزانه در کوهستان سفر مى کرد. سنگ گران قیمتى را در جوى آبى یافت. روز بعد به گرسنه ای رسید؛ کیسه اش را گشود تا در طعام با او شریک شود. مرد گرسنه، سنگ قیمتى را دید. از آن خوشش آمد و خواست که آن سنگ، از آنِ وی باشد. مسافر پیر، بى درنگ، سنگ را به او داد. مرد بسیار شادمان گشت و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پای نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر، به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، به دنبال پیر فرزانه می گشت. هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «بسیار اندیشیدم. من مى دانم این سنگ چقدر گرانبهاست، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به چون منی ببخشى!!!
عجب حرفی زد، چقدر دانا بود که همچین چیزی خواست

البته که چنین دلی داشتن راحت بدست نمیاد. منظورم این نیست که فردی جوگیرانه چیزی رو ببقشه و بعدش یه عمر حسرتش رو بخوره، اینکه ببقشی و بعدش به اندازه پشیزی به چشمت نیاد، این دل رو داشتن خییییلی باارزشه 

مرسی بابت این داستان عالی 

بله همین طوره که میگی

