باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

خوب بودن و معنای زندگی

چند وقته دارم فکر می کنم که برای این زندگیم بی معناست چون خوب بودنم بی معناست!

یعنی درست نمی دونم چرا باید خوب باشم!

به ما بچه بودیم گفتن این کار خوبه ما هم خوشمون اومده انجام دادیم شاید در مواردی هم از ترس خوب هستیم!؟

اما به جای معنای زندگی باید دنبال معنای خوب بودن بگردم!؟

زندگی ما پوچه چون نمی دونیم داریم چی کار می کنیم!؟

حرف سر اینکه نمی خوایم هم بدونیم!؟

فقط می خوایم یه عمری کنیم و راحت باشیم و همه چی برامون فراهم باشه!؟

نه دردی نه رنجی نه سختی در زندگیمون باشه!؟

اتفاقا به خاطر همین طرز فکر هر اتفاقی میفته میشه درد و رنج و سختی!؟

وگرنه زندگی های ما واقعا اون قدرها سخت نیست!؟

تو کتاب شیخ بهایی خوندم بچه ای که در بچگی سختی و درد و رنج نکشه تو بزرگسالی به مشکل می خوره و از پس زندگیش بر نمیاد!؟

به نظر میاد درست میگه!؟

البته ما درد و رنج و سختی داشتیم اما باید با همون مشکلات کنار می اومدیم راه برطرف کردنش رو نداشتیم!؟

خود پدر و مادرامون و معلم هامون اصل مشکلاتمون بودند!؟

اون چیزی که از نظر اونا درست بود از نظر ما مسخره بود!؟

ما هم می خواستیم راه درست خودمون رو بریم!؟

اونا نمی زاشتن!؟

و تمام کودکی و نوجوانی و جوونی ما تو همین کشاکش رفت!؟

بگذریم!؟

حالا چرا باید خوب باشیم؟

چون خوبه؟

چون قشنگه؟

چون دوست داشتنیه؟

چون بقیه دوستت دارن؟

چون اگه نباشی طرد میشی و تنبیه میشی؟

خوب باشم که خدا دوستم داشته باشه؟

خوب باشم که به اخلاقیات عمل کنم؟

و ...

می بینید همه شون مسخره است!؟

کودکانه ست!؟

خوب بودن چرا خوبه؟

به نظرم چیزی که الان به ذهنم می رسه اینه که: 

وقتی خوبی نفس راحت می کشی و سبکی!

وجدانت راحته!

 اعصابت راحته!

با درون خودت همراستایی! 

پیش خودت ارزش و منزلت داری! 

آرامش داری! 

در جنگ نیستی!

می خوام خوب باشم چون خودمو دوست دارم!

پس خودمو دوست دارم برای همین بدی نمی کنم!

فکر کنم این میشه عزت نفس!

پیش به سوی خوددوستی و عزت نفس!

البته آدم یه وسوسه هایی میشه که این حرفا چیه و برو بابا و بیا این کار رو بکن حال میده اما نباید به این حرفای نفس گوش کرد!؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.