باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

باورت ندارم!

من باورت ندارم! 

دیروزم تله پاتیت که خیلی ضعیف شده بود قطع شد!؟

دیگه نمی خوام خودم رو گول بزنم!؟

اون جور که من عاشقتم تو عاشقم نیستی!؟

نمی تونم به اون چشم ها که باهام حرف میزنه برسم!؟

حالا واقعا اون حال رو دارم!؟

دلم می خواد خنجر بردارم و سرم رو ببرم!؟

واقعا این چه کاری بود خدا با من کرد!؟

من دست خودم نیست که میام طرفت!؟

نمی تونم ازت فرار کنم!؟

پس خودم رو می کشم!؟

چون قلبم میگه برو مغزم میگه نرو!؟

البته هنوز جرئتش رو پیدا نکردم!؟

ولی این جور ادامه پیدا نکنه خودم رو خلاص می کنم!؟

دیشب این فکرها رو می کردم یهو آروم شدم!؟

اما از صبح باز دارم فکر می کنم و آرامم نشدم!؟

بارونم گرفت!؟

برم توی بیابون، زیر بارون، دخل خودم رو بیارم!؟

چه شاعرانه میشه!؟

اینا رو نوشتم باز آروم شدم!؟

حالم اصلا خوب نیست!؟

فقط خدا باید کمکم کنه!؟

فقط خدا باید دل تو رو باهام درست کنه!؟

ای کاش زندگی مثل شعرها بود!


شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.


سهراب سپهری

خوب بودن و معنای زندگی

چند وقته دارم فکر می کنم که برای این زندگیم بی معناست چون خوب بودنم بی معناست!

یعنی درست نمی دونم چرا باید خوب باشم!

به ما بچه بودیم گفتن این کار خوبه ما هم خوشمون اومده انجام دادیم شاید در مواردی هم از ترس خوب هستیم!؟

اما به جای معنای زندگی باید دنبال معنای خوب بودن بگردم!؟

زندگی ما پوچه چون نمی دونیم داریم چی کار می کنیم!؟

حرف سر اینکه نمی خوایم هم بدونیم!؟

فقط می خوایم یه عمری کنیم و راحت باشیم و همه چی برامون فراهم باشه!؟

نه دردی نه رنجی نه سختی در زندگیمون باشه!؟

اتفاقا به خاطر همین طرز فکر هر اتفاقی میفته میشه درد و رنج و سختی!؟

وگرنه زندگی های ما واقعا اون قدرها سخت نیست!؟

تو کتاب شیخ بهایی خوندم بچه ای که در بچگی سختی و درد و رنج نکشه تو بزرگسالی به مشکل می خوره و از پس زندگیش بر نمیاد!؟

به نظر میاد درست میگه!؟

البته ما درد و رنج و سختی داشتیم اما باید با همون مشکلات کنار می اومدیم راه برطرف کردنش رو نداشتیم!؟

خود پدر و مادرامون و معلم هامون اصل مشکلاتمون بودند!؟

اون چیزی که از نظر اونا درست بود از نظر ما مسخره بود!؟

ما هم می خواستیم راه درست خودمون رو بریم!؟

اونا نمی زاشتن!؟

و تمام کودکی و نوجوانی و جوونی ما تو همین کشاکش رفت!؟

بگذریم!؟

حالا چرا باید خوب باشیم؟

چون خوبه؟

چون قشنگه؟

چون دوست داشتنیه؟

چون بقیه دوستت دارن؟

چون اگه نباشی طرد میشی و تنبیه میشی؟

خوب باشم که خدا دوستم داشته باشه؟

خوب باشم که به اخلاقیات عمل کنم؟

و ...

می بینید همه شون مسخره است!؟

کودکانه ست!؟

خوب بودن چرا خوبه؟

به نظرم چیزی که الان به ذهنم می رسه اینه که: 

وقتی خوبی نفس راحت می کشی و سبکی!

وجدانت راحته!

 اعصابت راحته!

با درون خودت همراستایی! 

پیش خودت ارزش و منزلت داری! 

آرامش داری! 

در جنگ نیستی!

می خوام خوب باشم چون خودمو دوست دارم!

پس خودمو دوست دارم برای همین بدی نمی کنم!

فکر کنم این میشه عزت نفس!

پیش به سوی خوددوستی و عزت نفس!

البته آدم یه وسوسه هایی میشه که این حرفا چیه و برو بابا و بیا این کار رو بکن حال میده اما نباید به این حرفای نفس گوش کرد!؟

احساسات من

هر چه نگاه می کنم هیچ احساسی ندارم جز خشم فراوان!

نمی دانم از چی بنویسم!

هر کار کردم حالم بهتر شود ولی بدتر شد!

زخم روی زخم به وجود آمد!

قلبم پاره پاره شد!

از عشق آخر هم زخم برداشتم اما اصلا نمی دانم چگونه؟!

دیگر هیچ چیز مهم نیست!

فقط می خواهم روحم در آرامش باشد!

آرامش ابدی!


بعدنوشت: نترسید بلایی سر خودم نمیارم، یه راه حلی پیدا می کنم که خودم رو شفا بدم!


بعدنوشت بعدی: دارم این آهنگ ها رو گوش میدم

لینکhttps://vmusic.ir/2014/05/andre-gagnon-leternel-retour-1989/

آرامش و استرس

نمی دونم چطور توضیح بدم من یه آرامش عمیق دارم خیلی شیرینه اما روش استرس وضعیت این دنیا رو دارم پریشب اومدم بزنم به در بی خیالی و فکر کردم شد اما پهلو و بالای شکم چپم درد گرفت انگار که کسی با چاقو زخمیش کرده باشه، نمی دونم ورم معده ام بدتر شده یا از روده هامه یا طحال، خیلی وقت بود یه درد مختصر داشت و سونوگرافی هم هیچی نشون نداد، از دیروز کپسول ورم معده رو شروع کردم امروز صبح بهتره اما واقعا نمی دونم چرا این قدر درگیر دنیا و سیاست شدم ازشم نمی تونم بیرون بیام باید ادامه بدم!؟