اصلا حس ندارم!
حالم خوبه ها!
میگم و می خندم!
ولی یک جوریم!
نه زنده ام نه مرده!
یه حس هایی دیگه در من نیست!
فقط همین رو می تونم بگم!
ناراحتم ولی خوشم!
الکی خوش نیستما!
یه جور دیوانگی هست!
از نوع خوبش!
دیگه فکرم کار نمی کنه!
شاید واقعا باب اسفنجی شدم!
بی خیال و بی دغدغه!
بدون اینکه ذهنم روی چیزی قفل کنه!
واقعا حالا باور دارم خدا کریمه!
ساده ست!
چرا این قدر پیچیده ش کرده بودم؟!
یعنی راستی با من چنین کرد؟!
یا چیز دیگه؟!
شایدم مرگم نزدیکه!؟
راستش از مرگ می ترسم اما از بلاتکلیفی خسته شدم!؟
دلم یه روشنی می خواد!؟
از من نفرت نداشته باشید!؟
من انگار وظیفه ی خودم رو انجام دادم!؟