اصلا حس ندارم!
حالم خوبه ها!
میگم و می خندم!
ولی یک جوریم!
نه زنده ام نه مرده!
یه حس هایی دیگه در من نیست!
فقط همین رو می تونم بگم!
ناراحتم ولی خوشم!
الکی خوش نیستما!
یه جور دیوانگی هست!
از نوع خوبش!
دیگه فکرم کار نمی کنه!
شاید واقعا باب اسفنجی شدم!
بی خیال و بی دغدغه!
بدون اینکه ذهنم روی چیزی قفل کنه!
واقعا حالا باور دارم خدا کریمه!
ساده ست!
چرا این قدر پیچیده ش کرده بودم؟!
یعنی راستی با من چنین کرد؟!
یا چیز دیگه؟!
شایدم مرگم نزدیکه!؟
راستش از مرگ می ترسم اما از بلاتکلیفی خسته شدم!؟
دلم یه روشنی می خواد!؟
از من نفرت نداشته باشید!؟
من انگار وظیفه ی خودم رو انجام دادم!؟
می دونید اگر پله پله نگاه کنیم، من یه دورانی عاشق انیمیشن و تلویزیون بودم، بعد یه دورانی رفتم تو خط فیلم و سریال، بعد یه دورانی تو اینترنت می گشتم، بعد رفتم سراغ کتاب ها، ولی حالا که از اطلاعات اشباع شدم چی کار کنم؟!
بازم تنها چیزی که به ذهنم میرسه رفتن به طبیعت هست اما خوب تنها رفتن در طبیعت مشکلات خودش رو داره، یادمه می گفتن قبلا که زندگی قبیله ای بوده وقتی پسرا بالغ میشدن باید مدتی رو تنها در طبیعت می گذروندن تا مرد بشند ولی من که زنم!؟
این قدر تو شهر بودم و در رفاه بودم هیچ مهارتی ندارم اگر تنها در طبیعت بمونم، تازه من مریضم داروهام رو چه کنم؟! دستشویی و حموم رو چه کنم!؟ آب تمییز از کجا بیارم!؟
آره همه ش با خودم این فکرا رو می کنم، گفتم که تو سرم نچرخن!؟
یه اتفاقی امروز افتاد، یه مدت بود خیلی پیچیده شده بودم اما امروز جرئت کردم و حرفامو زدم و از برخورد و قضاوت دیگران نترسیدم این باعث شد حالم تغییر کرد و پیچیدگی ها کمتر شد، برای همین تصمیم گرفتم از این به بعد حرفامو بزنم و احساساتم رو بگم، من مسئول فکری که دیگران درباره م می کنند نیستم، اتفاقا این جوری آدم ها رو هم بهتر می شناسم!؟
هر چی که تو این پست گفتم در این راستا بود!؟
بعدنوشت: دیگه نمی خوام همه ش یه کاری بکنم فقط می خوام آرام زندگی کنم، این همه بدو بدو و به هیچ جا نرسیدن بسه، چرا فکر کردیم همه ش باید به یه جایی برسیم وگرنه زیر سوال میریم؟! خودپذیریمون کمه!
نمی دونم چی شد که این قدر ذهنم پیچیده شد!؟ از اول پیچیده بودم اما چند وقته خیلی پیچیده شدم!؟ دیدم دوستان دیگر هم از این مشکلات دارند برای همین در گوگل جستجو کردم که لینکاشو می گذارم!؟
یه چیزی که هست اینه که در همه ی مقالات می گفت ما نیازمند روابط عاطفی عمیق هستیم و خوب اکثرمون نداریم، اتفاقا باز دیشب خواب عشق عزیزم را دیدم دیگه کلا هر شب خوابش رو می بینم اونم خواب های پریشان البته دیشبی خیلی پریشان نبود ولی داستانی عجیب و غریب داشت، درستم یادم نمونده که تعریف کنم!؟
ولی خودم از دست فکرای خودم و ذهن خودم خسته میشم و مدیتیشن هم چندان روم اثر نداره، خوابم که دیگه جواب نمیده، می خواستم برم کلاس آنلاین یوگا ولی نشد فعلا پریودم، شنبه هم وقت دکتر زنان دارم برم ببینم چی میگه!؟ یه دکتر دیگه میرم داروهای قبلی که خوبم نکرد!؟ نمی دونم شاید مشکل من فقط همین مشکلات عاطفی باشه!؟
پرورش افکارhttps://parvaresheafkar.com/success-way/life/complicating-life/
بعدنوشت: این مقالات یک سوالی رو در ذهن من ایجاد کرد از یک طرف می گن محبت کنید و عاطفه خرج کنید از یک در طرف می گن در مشکلات و درامای دیگران غرق نشید؟! خوب آدم وقتی می خواد کمک کنه ناراحت میشه از سختی زندگی دیگرون؟! چه جوری نازاحت نشی و تحت تاثیر قرار نگیری ولی محبت کنی خوب محبت مکانیزمش همین جوریه دیگه تحت تاثیر قرار می گیری و می گی کمک کنم اگر برات تفاوتی نداشته باشه و ناراحتت نکنه که محبتت نمی تونه واقعی باشه؟! یا می تونه و من نمی دونم؟!
چند وقته به این فکر می کنم که از آدم ها فاصله بگیرم تا از شر اون ها ایمن باشم و اون ها هم از شر من ولی نمی دونم تنهاییم رو چه جوری پر کنم!؟ دیگه کتاب خوندن هم فاز نمیده، اهل عبادتم که نیستم!
این رو به این خاطر میگم که چند سال پیش خیلی پیشرفت کرده بودم تا با یکی دوست شدم و با هم تلفنی حرف می زدیم اون هنوز درگیر دنیا بود و منم در مصاحبت با اون یه روز دوباره همه چی رو ول کردم تنزل کردم و شدم پا به پاش و الان چند سال هست با هم ارتباط نداریم اما نتونستم خودم رو به سطح قبلم بر گردونم!
از طرفی با خودم فکر می کنم اون پیشرفتم اگر واقعی بود در رابطه با آدم ها تنزل پیدا نمی کرد بعد خیلی وحشت می کنم از دست خودم که چگونه متوجه نشدم و یه نسخه ی فیک از معنویت بودم و الان نمی دونم دقیقا باید چه کار کنم که این دفعه دچار چنین اشتباهی نشم، واقعا ناامیدکننده ست این وضعیت من!؟
الان که چند وقته همه ش گوشه ای از خونه ولو میشم و با خودم فکر می کنم، فکرهای جورواجور، دعوا می کنم، مسخره می کنم، گریه می کنم، می خندم و .... البته همه ی اینا باعث میشه خودم رو بهتر بشناسم و بالطبع آدم های دیگر رو هم بهتر بشناسم روان من که خیلی پیچیده ست!
راستی اون خلاء درونیم برطرف شد و حالم با تنهایی بهتره اون خلاء رو بیشترش رو از اون دوستم گرفته بودم و حالا به این نتیجه رسیدم آدم ها چقدر خطرناکن همنشینی باهاشون چیزایی بهت منتقل می کنه که بعد برات مشکل ساز میشه البته از طرف من هم قطعا چیزهایی به اون ها منتقل شده، مثلا به خیال خودت میای با یکی دوستی می کنی که حالت بهتر بشه اما دست آخر می بینی از یه نظرهایی بدتر شدی البته که سودم بردی اما به نظرم به ضررش نمیارزه!
راستی از گوشی و دستگاه های الکترونیکی بدم میاد از بیشتر کانال ها و گروه های تلگرام لفت دادم و اینستاگرامم که از اول ازش خوشم نمی اومد خبری نبود اونجا، سکوت رو دوست دارم اما بعد حوصله ام سر میره شروع به فکر کردن می کنم، دیگه وبلاگ نویسی هم حرفی ندارم بزنم و وبلاگ بقیه هم برام جذاب نیست، هنوز مرددم اما فکر کنم تا چند وقت دیگه خداحافظی کنم واسه یه مدت طولانی!
امروز فهمیدم چقدر بدی در من هست و من همه رو سرکوب کردم شایدم اجدادم تو خودشون سرکوب کرده بودند اما به هر حال من هم تمام آن ویژگی ها و صفات آدم هایی که یک عمر قضاوتشون کردم رو دارم فقط در اون ها این چیزها ظهور پیدا کرده بوده در من دفن شده بود!
دیگه به خودم و انگیزه هام بدبین هستم حتی می خواستم اینجا نیام این چیزها رو بنویسم چون شاید دارم ریا می کنم و خودم متوجه نیستم!
واقعا همه این قدر پیچیده اند یا من این قدر پیچیده ام؟!
می دونید باهاش کنار اومدم گذاشتم تظاهر کنند و محوشون کردم خیلی کار خسته کننده ای هست انرژی زیادی می بره و الان خسته ام ای کاش یکی بود با هم حرف می زدیم و تفریخ می کردیم!
مامانم و خواهرم رفتند مسافرت و من و داداشم خونه ایم، کارهای خونه دیگه با منه!؟
ولی اینکه میگن انسان حیوان ناطقه راست راسته و ما خوی حیوانی داریم هر چی هم تربیت شده و متمدن باشیم آخرش حیوانیم، منتها فکر می کنیم الان آدمیم و اوف چه خبره!؟