باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم

تو کی بشنوی نالهٔ دادخواه

به کیوان برت کلهٔ خوابگاه؟

چنان خسب کاید فغانت به گوش

اگر دادخواهی برآرد خروش

که نالد ز ظالم که در دور تست؟

که هر جور کو می‌کند جور تست

نه سگ دامن کاروانی درید

که دهقان نادان که سگ پرورید

دلیر آمدی سعدیا در سخن

چو تیغت به دست است فتحی بکن

بگوی آنچه دانی که حق گفته به

نه رشوت ستانی و نه عشوه ده

طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی

طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی


بوستان سعدی

گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان

نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست

وگر خون به فتوی بریزی رواست

کرا شرع فتوی دهد بر هلاک

الا تا نداری ز کشتنش باک

وگر دانی اندر تبارش کسان

برایشان ببخشای و راحت رسان

گنه بود مرد ستمگاره را

چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟

تنت زورمندست و لشکر گران

ولیکن در اقلیم دشمن مران

که وی بر حصاری گریزد بلند

رسد کشوری بی گنه را گزند

نظر کن در احوال زندانیان

که ممکن بود بی‌گنه در میان

چو بازارگان در دیارت بمرد

به مالش خساست بود دستبرد

کزان پس که بر وی بگریند زار

بهم باز گویند خویش و تبار

که مسکین در اقلیم غربت بمرد

متاعی کز او ماند ظالم ببرد

بیندیش ازان طفلک بی پدر

وز آه دل دردمندش حذر

بسا نام نیکوی پنجاه سال

که یک نام زشتش کند پایمال

پسندیده کاران جاوید نام

تطاول نکردند بر مال عام

بر آفاق اگر سر بسر پادشاست

چو مال از توانگر ستاند گداست

بمرد از تهیدستی آزاد مرد

ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد


بوستان سعدی

حکایت شمارهٔ ۶

یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.

هر که فریاد رس روز مصیبت خواهد 

گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش

بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود 

لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش

باری به مجلس او در کتاب شاهنامه همی‌خواندند در زوال مملکت ضحّاک و عهد فریدون وزیر ملک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه برو مملکت مقرر شد گفت آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت گفت ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه می‌کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری

همان به که لشکر به جان پروری 

که سلطان به لشکر کند سروری

ملک گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد گفت پادشه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست

نکند جور پیشه سلطانی 

که نیاید ز گرگ چوپانی

پادشاهی که طرح ظلم افکند 

پای دیوار ملک خویش بکند

ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع مخالف نیامد روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد. بسی بر نیامد که بنی عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملک پدر خواستند، قومی که از دست تطاول او به جان آمده بودند و پریشان شده بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این به در رفت و بر آنان مقرر شد.

پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست 

دوستدارش روز سختی دشمن زور آورست

با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین 

زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست


گلستان سعدی