باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

باز دارم عصبی می شوم!

باز دارم عصبی می شوم! 

واکنش طبیعی آدم، در مقابل قتل و غارت همین است! 

اگر جلوی خودت را بگیری مریضت می کند!

اتفاقی که افتاده، این است 

بروز خشم را برای ما ممنوع کرده اند!؟

کاری کرده اند که فکر کنیم خشم بد است!

اما خودشان مستقیم و غیر مستقیم خشمشان را بروز می دهند!

تو باید بروی برای خودت بنویسی!

تو نباید دیگران را بیازاری!

اما آن ها این کار را می کنند!

پس چه کسی باید جواب آن ها را بدهد؟!

ما خشممان را فرو می خوریم و خودمان را مریض می کنیم!

و آن ها به ریشمان می خندند!

اما چاره ای نداریم، ما به مظلوم بودن عادت کردیم!

کار دیگری بلد نیستیم!

ولی روزی صبح دولت ما می دمد!

ما هم خدایی داریم!

شما خودتان را با دستان خودتان نابود می کنید!

ما هم خسته و دلشکسته می نشینیم!

حکایت

کسی گفت حجاج خون‌خواره‌ای است
دلش همچو سنگ سیه پاره‌ای است

نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان از او داد خلق

جهاندیده‌ای پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد

کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند وز دیگران کین او

تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیر دستش کند روزگار

نه بیداد از او بهره‌مند آیدم
نه نیز از تو غیبت پسند آیدم

به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه

دگر کس به غیبت پیش می‌دود
مبادا که تنها به دوزخ رود

#بوستان_سعدی

گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم

تو کی بشنوی نالهٔ دادخواه

به کیوان برت کلهٔ خوابگاه؟

چنان خسب کاید فغانت به گوش

اگر دادخواهی برآرد خروش

که نالد ز ظالم که در دور تست؟

که هر جور کو می‌کند جور تست

نه سگ دامن کاروانی درید

که دهقان نادان که سگ پرورید

دلیر آمدی سعدیا در سخن

چو تیغت به دست است فتحی بکن

بگوی آنچه دانی که حق گفته به

نه رشوت ستانی و نه عشوه ده

طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی

طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی


بوستان سعدی