باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

داستان مرد و طرار

مردى بسحرگاه از خانه بیرون رفت تا بگرمابه رَوَد؛ براه‌اندر دوستى از آنِ خویش را دید، گفت: موافقت کنى تا بگرمابه شویم؟ گفت: تا درِ گرمابه با تو همراهى کنم لکن اندر گرمابه نتوانم آمدن که شغلى دارم. و تا نزدیک گرمابه بیامد، بسر دوراهى رسید بی‌آنکه این مرد را اخبر داد بازگشت و براه دیگر برفت. اتفاق را طرّارى از پسِ این مرد می‌رفت بطرّاری خویش؛ این مرد باز نگرید طرّار را دید و هنوز‌ تاریک بود پنداشت که آن دوست ویست. صد دینار در آستین داشت بر دستارچه بسته از آستین بیرون گرفت و بدین طرّار داد و گفت: اى برادر این امانت است بتو، چون من از گرمابه بیرون آیم بمن بازدهى. طرّار زر از وى بستد و آنجا مقام کرد تا وى از گرمابه بیرون آمد، روز روشن شده بود. جامه بپوشید و راست همی‌رفت. طرّار ویرا باز خواند و گفت: اى جوانمرد زر خویش باز سِتان و پس برو که امروز از شغل خویش فروماندم ازین نگاه داشتن امانت تو. مرد گفت: این زر چیست و تو چه مردى؟ گفت: من مردى طرّارم، تو این زر بمن دادى. گفت: اگر تو طرّارى چرا زر من نبردى؟ طرّار گفت: اگر بصناعت خویش بردمى اگر هزار دینار بودى از تو یک جو نه‌اندیشیدمى و نه بازدادمى و لکن تو بزنهار بمن دادى زینهاردار نباید که زینهارخوار باشد که امانت بردن جوانمردى نیست.

 قابوس‌نامه
عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر