باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

می سوزم از فراقت


می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان


مه جلوه می‌نماید بر سبز خنگ گردون

تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان


مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل

گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان


یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست

در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان


ای نور چشم مستان در عین انتظارم

چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان


دوران همی‌نویسد بر عارضش خطی خوش

یا رب نوشته بد از یار ما بگردان


حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست

گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان


حافظ

زمانه


جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست


عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم

که تیغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نیست


چرا ز کوی خرابات روی برتابم

کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست


زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست


غلام نرگس جماش آن سهی سروم

که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست


مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست


عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن

که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست


چنین که از همه سو دام راه می‌بینم

به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست


خزینه دل حافظ به زلف و خال مده

که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست


حافظ


عمر بگذشت


عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی

ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی


چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند

شاهبازان طریقت به مقام مگسی


دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم

گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی


با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود

هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی


لمع البرق من الطور و آنست به

فلعلی لک آت بشهاب قبس


کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی


بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن

حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی


تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم

جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی


چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ

یسر الله طریقا بک یا ملتمسی


حافظ

فال حافظ برای اوضاع الان

فال حافظ گرفتم این اومد:



سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

به دست مرحمت یارم در امیدواران زد


چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست

برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد


نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد


من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست

که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد


کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری

کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد


خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین

خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد


در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد


منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم

زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد


شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور

که جود بی‌دریغش خنده بر ابر بهاران زد


از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد

زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد


ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید

که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد


دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل

که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد


نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است

بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد


تعبیر تاروت رنگی: برای انسان امید در زندگی چون بال است برای پرنده و امیدواری تو نیز بالاخره نتیجه خواهد داد. به زودی زندگیت روشن و زیبا چون سحری پس از شب تیره خواهد شد. خداوند به تو لطف و عنایت خواهد نمود و گره از مشکلاتت باز خواهد کرد. از این فرصت استفاده کن و از یاد خدا و شکر او غافل مشو.

تعبیر ستاره: زندگانی زیبا همانند سحرگاهان روشن پس از گذر یک شب سیاه طولانی است. تو همچون کوه پایدار و استوار باش که نور امید بر تو خواهد تابید و گره از مشکلاتت خواهد گشود. در اول صبح کامروا خواهی شد. به زودی به جایگاه و سعادتی خواهی رسید. مبادا با رسیدن به منسب و قدرت یاد خدا را فراموش کنی و اخلاقت در ارتباط با دیگران تغییر کند. مال و مقام رفتنی است، مراقب رفتار و منش خودت باش.    

یعنی واقعا صبح سعادت به زودی می دمه؟!

فال گرفتم واسه عشق

واسه عشق سابق فال گرفتم این اومد:


اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

حریف خانه و گرمابه و گلستان باش


شکنج زلف پریشان به دست باد مده

مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش


گرت هواست که با خضر همنشین باشی

نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش


زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست

بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش


طریق خدمت و آیین بندگی کردن

خدای را که رها کن به ما و سلطان باش


دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار

و از آن که با دل ما کرده‌ای پشیمان باش


تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو

خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش


کمال دلبری و حسن در نظربازیست

به شیوه نظر از نادران دوران باش


خموش حافظ و از جور یار ناله مکن

تو را که گفت که در روی خوب حیران باش


استنباط من این هست که عشق می خواد من رو از خدا دور کنه و من بنده ی خوبی نیستم باید با خدا انس بگیرم و از چشم آدم ها دور باشم، این غزل خیلی وقتا برام اومده هر موقع که در بندگی شل شدم و گرم دنیا شدم، حالا عشق بوده یا درس بوده یا کار بوده یا چیز دیگه!؟

پی نوشت: تعبیرش رو در سایتا نگاه کردم چقدر با استنباط من فرق داره؟! یعنی باید با معشوقم رفیق شفیق بشم؟!

تعبیر تاروت رنگی: چنانچه می خواهی در زندگی خود به مقام و منزلتی ویژه برسی باید در رفتارت با مردم تجدید نظر کنی. در دوستیهایت وفادار و صادق باش و در مورد دوستانت با محبت و احترام رفتار کن. صداقت لازمه رفاقت است و دوست خوب کیمیا. اکنون که به لطف خدا در میان مردم از جایگاه ویژه برخوردار شده ای، مواظب موقعیت خود باش.

تعبیر ستاره: حافظ در این غزل به پند و نصیحت روی آورده است. او می‌گوید: بهتر است کمی هم به اعمال و رفتار خود دقت کنی و غرور و تکبر را از وجودت خالی کنی. در دوستی، صدیق و صمیمی باش زیرا در زندگی به دوستان مخلص نیاز است. بیهوده از سختی‌های روزگار در گله و شکایت نباش زیرا پایان هر سختی، خوشی و شادمانی است. برای حرف و کاری که می‌کنی دلیلی محکم و منطقی داشته باش. همه سخن‌ها قابل شنیدن نیستند، سعی کن آزادتر فکر کنی و تصمیم بگیری.