باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

تنهایی

از بچگی احساس تنهایی داشتم!

از وقتی که یادم می آید!

یادم هست برای فرار از تنهایی نقاشی می کشیدم.

یادم هست برای فرار از تنهایی سعی می کردم خودم را در گروه پسرها که تنها بچه هایی بودند که می دیدم، جا کنم اما نتیجه ی عکس داد یک روز احساس غربت هم کردم، در همان کودکی.

از یک جایی به بعد گفتم اصلا تنهایی بد نیست اتفاقا دوسش دارم. یاد گرفتم دردهایم را انکار کنم!

سال ها تنها بودم توی مدرسه دوست واقعی نداشتم یادم هست زنگ های تفریح یا توی کلاس می نشستم یا می رفتم تنهایی در باغچه حیاط مدرسه یا کتاب های غیردرسی می خواندم.

جالبست یک معلم و ناظم هم نمی آمد بگوید تو چرا تنهایی؟! تازه تشویقم هم می کردن، می گفتن چه دختر خوبی هستی، البته من برایم مهم نبود خودم می دانستم این از خوبی نیست از سر درد است!

سال ها گذشت و من به سن جوانی رسیدم منوال همین بود تنهایی ام را پر می کردم اما نمی دانم در دوران ارشد چه شد که دیگر نمی توانستم تنهایی را تحمل کنم!؟

باید حتما با یکی حرف می زدم وگرنه بی قرار می شدم دوستی که نداشتم شروع کردم به چت کردن که واقعا دنیای کثیفی بود آدم های دیوونه تر از خودم که اکثرا مشکلات روانی جنسی هم داشتن دیدم. برای من چت کردن راحت تر بود یعنی نوشتن راحت تر از حرف زدن بود هنوزم هست.

چند سالی گذشت تا اینکه یک دوست پیدا کردم نمی دانستم بهش اعتماد کنم یا نکنم اما کردم و تنهایی ام پر شد تمام اسرار زندگی ام را برایش تعریف کردم اما یک روز دیدم دارد از ضعف هایم علیه خودم استفاده می کند چند باری دعوایمان شد و عاقبت عطایش را به لقایش بخشیدم.

الان مدتیست که تنهایم دیگر دردش ناراحتم نمی کند سر شده ام بی قرارم چند روز است نیستم برای اولین بار با تنهایی ام مواجه شدم.

یک جایی خواندم آنچه باعث تحول می شود مواجه شدن با تنهایی و تنها بودن است.

من هم می خواهم متحول شوم از همان بچگی می خواستم تنها می مانم اگر خیلی احساس خلا کردم آهنگ گوش می دهم اما دیگر دست جلوی آدم ها دراز نمی کنم که تنهایی ام را پر کنند تا کمی به من محبت کنند!

گدایی عشق را از کسی کردن بزرگ ترین گناه در حق خود آدم است چون آن آدم فکر می کند تو نیازمندش هستی و دست به هر کاری می زند خوارت می کند.

نیاز را فقط باید در یک خانه برد، گدایی از یک نفر کرد چون اوست مهربان است و بزرگ و بزرگوار است رفیق شفیق است 

من برایش رفیق نبودم رفیق که پیدا کردم ولش کردم او هم به من نشان داد هیچ رفیقی نمی تواند مثل او رفاقت کند.

حال سرشکسته هستم دلم دیگر آن نزدیکی و پاکی و صفا را با او ندارد خشمگین است از او که چرا این کار را با من کرد؟! شاید او هم خشمگین است از من که رفاقت چند ده ساله را به یک رفیق جدید فروختم!؟

آری فعلا بینمان شکراب است مثل اول نمی شود آن خلوص نیست اما هنوز رفیق هستیم نمی دانم چه کنم که دلم از این حالت به درآید.

شاید باید التماسش کنم! غرورم را زیر  پا بگذارم و اشک بریزم تا شاید دو مرتبه مرا به درگاهش راه بدهد!؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد