باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

دلم می خواست نقاش بودم!

الان در اینستاگرام بودم و این قدر تصاویر زیبا از طبیعت دیدم که دلم خواست نقاش می بودم و همه را نقاشی می کردم!

گل، سبزه، بیشه، درخت، کوه، دریا، آسمان همه را می کشیدم!

خواب هایم را می کشیدم!

کهکشان ها را می کشیدم!

من عاشق رنگم، آن هم رنگ های زنده!

اما اصلا در رنگ آمیزی خوب نیستم!

الان که اصلا خط خطی می کنم!

اما ای کاش نقاش بودم!

نقاشی

دیروز بیوگرافی آقای نزار قبانی رو که می خوندم می گفت حاشیه کتاب های دانشگاهش شعر می نوشته یادم افتادم خودم موقع کنکور کتاب های کنکور رو نقاشی می کردم!؟

واقعا من باید می رفتم دنبال نقاشی اگه به مامانم می گفتم می گفت اه نقاشی چیه!؟، اگه معلم ریاضی راهنماییم اون قدر دوستم نداشت و معلم هنرمون اون قدر ازم بدش نمی اومد شاید الان نقاش بودم!؟

هنوز به من می گن حیف کامپیوتر رو ول کردی تو برنامه نویسیت خوب بود الان خیلی کار داره منم میگم ازش زده شدم دیگه حالم بهم می خوره ازش!؟

دیروز رفتم یه آموزشگاه هنرهای تجسمی اما کاراش بهم نچسبید هی می گفت من تکنیک رو یاد می دم شما با سلیقه ی خودتون کار کنید اما من خورد تو ذوقم!؟

یه اپ هم نصب کردم آموزش نقاشی هست ولی خوشم نمیاد دلم می خواد از قانون ها آزاد باشم هر چی میاد بکشم!؟ گاهی این کار رو می کنم با آبرنگ یا مداد رنگی، شایدم باید به نقاشی آزادم ادامه بدم!؟

استعداد موسیقی من!

حدود یک ساعت پیش برنامه ی موسیقی به زبان ساده از شبکه ی آینه پخش می شد و دستگاه های موسیقی ایرانی را آموزش می داد! یک سری موسیقی پخش کرد باید مخاطب تشخیص می داد دستگاهش چیست!؟ مادرم و خواهرم خیلی خوب متوجه می شدند اما من اشتباه می کردم و پاک قاطی کردم!؟

فکر می کنم استعداد موسیقی خوبی ندارم! دیگر باید موسیقی را کنار بگذارم و به دنبال هنر دیگری بروم مثلا همان نقاشی و نویسندگی! متاسفانه با اینکه خیلی با شعر دمخور بودم باز هم در شعر گفتن آنچنان خوب نیستم آن هم بعد از این همه سال!؟

در باغبانی و نگهداری از گیاهان هم خوب هستم شاید بهترین حرفه برایم باشد چند گلدان در اتاقم دارم و گلدان هایم شاداب هستند با اینکه آنچنان که باید بهشان نمی رسم از نوجوانی در باغچه حیاط به گیاهان می رسیدم و دستم خوب است برعکس خواهرم گلدان هایش را خشک می کند! 

بیزارم از دین شما!

امروز زدم سمت خدا، آقای روحانی داشت در مورد حکمت و حکیم بودن صحبت می کرد می گفت یک نشانه حکمت این هست که بدانی کجا سکوت کنی کجا حرف بزنی و حدیثم در این رابطه گفت.

خوب این چیزها خیلی خوب هست آدم بداند و کاملا هم درست هست اما جایش برنامه سمت خدا نیست. یک برنامه ی جدا برای اینکه چطور می شود حکیم شد لازم است ساخته شود اول اصول پایه را بگویید بعد همین طور تا به انتها. این طوری دارید به دین ضربه می زنید! شاید هم به رقابت با اینکه مردم جذب مولانا شدند این کار را می کنید!

من یک چیز دیگر هم کشف کردم در نقاشی های قدیمی خیلی قبل از انقلاب مثلا زن های در کربلا بسیار قوی هیکل هستند، نه تنومند اما استواری و صلابت دارند اما کم کم به خصوص تابلوی معروف آقای فرشچیان زن ها همه لاغر و نحیف و با گردن کج و ضعیف نمایش داده شده اند. چیزی که هست قرن ها حضرت مریم را هم همین طور الگوی زنان مسیحی کرده اند! به نظر می آید جریان غربی در پس این به اصلاح اسلام مدرن ایران وجود دارد اما باید تحقیق بیشتری بکنیم و بفهمیم برای چه این کار را می کنند قطعا تاثیر روحی و روانی برای دیندارها این عمل دارد! در مورد حضرت مریم نمی دانم اما بنی هاشم و سید ها اکثرا تیپ بدنی تنومند و عضلانی دارند و تنومند نه به معنی درشت هیکل منظور قوی بنیه است البته آن نقاشی ها هم که همه جا به شکل ایرانی ها از امام علی و امام حسین نیز هستند دروغ هستند. خلاصه که جعل تاریخ در این سرزمین به مقاصد گوناگون سابقه ای طولانی دارد!

تنهایی

از بچگی احساس تنهایی داشتم!

از وقتی که یادم می آید!

یادم هست برای فرار از تنهایی نقاشی می کشیدم.

یادم هست برای فرار از تنهایی سعی می کردم خودم را در گروه پسرها که تنها بچه هایی بودند که می دیدم، جا کنم اما نتیجه ی عکس داد یک روز احساس غربت هم کردم، در همان کودکی.

از یک جایی به بعد گفتم اصلا تنهایی بد نیست اتفاقا دوسش دارم. یاد گرفتم دردهایم را انکار کنم!

سال ها تنها بودم توی مدرسه دوست واقعی نداشتم یادم هست زنگ های تفریح یا توی کلاس می نشستم یا می رفتم تنهایی در باغچه حیاط مدرسه یا کتاب های غیردرسی می خواندم.

جالبست یک معلم و ناظم هم نمی آمد بگوید تو چرا تنهایی؟! تازه تشویقم هم می کردن، می گفتن چه دختر خوبی هستی، البته من برایم مهم نبود خودم می دانستم این از خوبی نیست از سر درد است!

سال ها گذشت و من به سن جوانی رسیدم منوال همین بود تنهایی ام را پر می کردم اما نمی دانم در دوران ارشد چه شد که دیگر نمی توانستم تنهایی را تحمل کنم!؟

باید حتما با یکی حرف می زدم وگرنه بی قرار می شدم دوستی که نداشتم شروع کردم به چت کردن که واقعا دنیای کثیفی بود آدم های دیوونه تر از خودم که اکثرا مشکلات روانی جنسی هم داشتن دیدم. برای من چت کردن راحت تر بود یعنی نوشتن راحت تر از حرف زدن بود هنوزم هست.

چند سالی گذشت تا اینکه یک دوست پیدا کردم نمی دانستم بهش اعتماد کنم یا نکنم اما کردم و تنهایی ام پر شد تمام اسرار زندگی ام را برایش تعریف کردم اما یک روز دیدم دارد از ضعف هایم علیه خودم استفاده می کند چند باری دعوایمان شد و عاقبت عطایش را به لقایش بخشیدم.

الان مدتیست که تنهایم دیگر دردش ناراحتم نمی کند سر شده ام بی قرارم چند روز است نیستم برای اولین بار با تنهایی ام مواجه شدم.

یک جایی خواندم آنچه باعث تحول می شود مواجه شدن با تنهایی و تنها بودن است.

من هم می خواهم متحول شوم از همان بچگی می خواستم تنها می مانم اگر خیلی احساس خلا کردم آهنگ گوش می دهم اما دیگر دست جلوی آدم ها دراز نمی کنم که تنهایی ام را پر کنند تا کمی به من محبت کنند!

گدایی عشق را از کسی کردن بزرگ ترین گناه در حق خود آدم است چون آن آدم فکر می کند تو نیازمندش هستی و دست به هر کاری می زند خوارت می کند.

نیاز را فقط باید در یک خانه برد، گدایی از یک نفر کرد چون اوست مهربان است و بزرگ و بزرگوار است رفیق شفیق است 

من برایش رفیق نبودم رفیق که پیدا کردم ولش کردم او هم به من نشان داد هیچ رفیقی نمی تواند مثل او رفاقت کند.

حال سرشکسته هستم دلم دیگر آن نزدیکی و پاکی و صفا را با او ندارد خشمگین است از او که چرا این کار را با من کرد؟! شاید او هم خشمگین است از من که رفاقت چند ده ساله را به یک رفیق جدید فروختم!؟

آری فعلا بینمان شکراب است مثل اول نمی شود آن خلوص نیست اما هنوز رفیق هستیم نمی دانم چه کنم که دلم از این حالت به درآید.

شاید باید التماسش کنم! غرورم را زیر  پا بگذارم و اشک بریزم تا شاید دو مرتبه مرا به درگاهش راه بدهد!؟