باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

عاشق شدن و نظم

من قبل از عاشق شدنم یه نظمی داشتم نمیگم پشتکار و تلاشم زیاد بود اما بازم نظم داشتم اما وقتی عاشق شدم کنترل همه چیز از دستم در رفت، یعنی کلا دیگه اون آدم سابق نبودم، مغز و ذهن و قلبم تغییر کرده، الانم با اینکه سال ها از اون موقع می گذره هنوز نمی تونم نظم به زندگیم بدم، هیچی نمی خوام جز معشوقم، دیگه هیچی برام مهم نیست حتی اونم برام مهم نیست، حال عجیبی دارم، انگار یکی داره گلوم رو فشار میده!؟

رو این حساب گفتم که بگم من نمی تونم به زندگیم نظم بدم، حتی نمی تونم به آرزوهام برسم، باید دنیا رو با تمام خوبی هاش و بدی هاش ترک کنم، یعنی بزارم کنار!؟ آه، درد من هیشکی نمی فهمه جز یه عاشق دیگه، من باید همین جوری عین دیوونه ها باشم!؟

نظرات 3 + ارسال نظر
محیا سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 20:35

عشق همونقدر میتونه روز ادم رو بسازه همونقدر میتونه آدم رو آتیش بزنه درک میکنم

آره دیگه

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 13:49

من به نظرم اون بهره سختگیرانه بیشتر، نمیرزه، حالا یه جاهایی آدم مجبوره مثل شب امتحان ولی اگه بخواد آدم توی دراز مدت اجراش کنه فرسوده میشه و باعث استهلاک جسم و روح میشه. حالا با نظم ملایم پیش بریم که شیرین تره عزیزم، اینجوری ممکنه چون استرس اضافی به خودمون ندادیم، عمر بیشتری داشته باشیم و از مسیر هم لذت ببریم ان شاءالله

درست میگی عزیزم مرسی بابت بودنت

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 13:04

به نظرم به صورت بی نظم و تفریحی شروع کن به قول سعدی به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل من خودمم همین کارو می کنم چون اصلا بحث نظم میاد وسط استرس می گیرم و اصلا نمیتونم هیچ کاری بکنم، خود به خود یه نظم ملایم هم کم کم بدست میاد

یه نظم ملایم دارم مرسی که گفتی اما دلم می خواست بهره ی بیشتری از وقتم می بردم که نمیشه حالم نمی زاره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.