ای دوست!
ای عزیز!
از من چه می خواهی که در دل من را می زنی؟
راهی به جایی نبست!
من خود، مقیم در دل خانه ی دیگریم!؟
درها بسته است!؟
باید بروی بگردی تا عاشق صادق شوی!؟
بعد بیایی!؟
رسمش این است!؟
از من ناراحت نباش!
من خود نمی دانم چه می کنم!
گهی این سو، گهی آن سو!
نمی دانم چرا هر حرفی می زنم برعکسش اتفاق می افتد!؟
#ماهش
من دلم می خواد یه زندگی آروم داشته باشم یک روال مستقیم بدون دردسر ولی از وقتی یادم میاد زندگی همیشه غافلگیرم کرده یعنی من یه کاری کردم در واقع گول خوردم می خواستم برم دنبال چیزی که برام خوب به نظر می رسیده ولی اتفاقا بد بوده و افتادم توی بالا و پایین زندگی و ماجراهای بی پایان!؟
میگن همه چیز رو بد و خوب نکنید، نگید اینو دوست دارم اون اتفاق رو دوست ندارم واسه همه چیز پذیرا باشید یا ناظر و شاهد باشید والا نمی دونم ولی بعضی وقت ها به قدری خسته ام که نمی تونم جم بخورم مثل الان و حوصله ی هیچ چیزی ندارم حتی نمی تونم بخوابم! یه چای خوردم که شاید سرم بهتر بشه چندان فرق نکرد!؟
دیروز این قدر شاد بودم و خوش گذشت امروز چرا این جوریه!؟ من چه کار کردم!؟ با عصبانیت با کسی حرف زدم!؟ خوب چی کار کنم میرن رو مخم!؟
می دونید من آدم ها رو دوست ندارم نه اینکه واقعا دوستشون نداشته باشم اما عاشق و شیفته ی کسی نیستم یعنی هر بار شدم ضربه خوردم برای همین حتی بچه هام رو که تو خواب دیدم ازشون خوشم نیومد! شبیه آدم هایی بودن که همیشه من رو آزار دادند، نمی خوام این جور بچه ها، دیوونه ام مگه به اندازه ی کافی بدبختی هم دارم بچه بیاری بزرگ کنی بلای جونت بشه!؟ شهامت خطر کردن ندارم!؟
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
مولانا
دیشب یک دفعه غم عشق از دلم رفت نه فقط غم عشق آخری کلا غم عشق های گذشته و مهر آدم هایی که عاشقشون بودم!
و یک شادی خوشایند قلبم را در برگرفت دیگه به خودم قول دادم کاری نکنم که دچار غم بشم و از خودم نگهداری کنم امیدوارم بتونم و الان دچار هیجان اولیه نباشم و بعد دوباره اشتباه کنم!
بعدنوشت: گفتم که متاسفانه هیجان اولیه بره باز حس رخوت بر می گرده و الان تقریبا این جوری شد!
دیروز بعد از کلی کلنجار با خودم حس عشق دو مرتبه توم زنده شد کلی چیزی نوشتم اما دوام چندانی نداشت و شب دوباره نسبت به عشق سابق بی حس شدم!
دیشب خواب یار عشق سابقم دیدم تا حالا چند بار خوابش رو دیدم، دلم به حالش می سوزه اونم مظلومه یه طورایی و وسط من و عشق سابق گیر کرده، خوب اونم حق داره و احساسش این وسط درگیر شده!؟
خلاصه که من خیلی دوست داشتم با عشق سابق ارتباط بگیرم اما نمیشه همه چیز دست به دست هم میده که نشه، اول از همه خودم مانع هستم و نمی دونم چرا این طور میشه!
دیروز برای چند ساعت حس خوب عشق رو داشتم و حالم خیلی خوب بود واقعا زندگی با عشق رنگ و بوی دیگه ای داره، ای کاش همیشه میشد عاشق بود!؟
دلم می خواست یه رابطه ی خوب عاشقانه رو تجربه می کردم اما هیچ وقت نشد!؟