باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

من باز بی حس شدم!

دیروز بعد از کلی کلنجار با خودم حس عشق دو مرتبه توم زنده شد کلی چیزی نوشتم اما دوام چندانی نداشت و شب دوباره نسبت به عشق سابق بی حس شدم!

دیشب خواب یار عشق سابقم دیدم تا حالا چند بار خوابش رو دیدم، دلم به حالش می سوزه اونم مظلومه یه طورایی و وسط من و عشق سابق گیر کرده، خوب اونم حق داره و احساسش این وسط درگیر شده!؟

خلاصه که من خیلی دوست داشتم با عشق سابق ارتباط بگیرم اما نمیشه همه چیز دست به دست هم میده که نشه، اول از همه خودم مانع هستم و نمی دونم چرا این طور میشه!

دیروز برای چند ساعت حس خوب عشق رو داشتم و حالم خیلی خوب بود واقعا زندگی با عشق رنگ و بوی دیگه ای داره، ای کاش همیشه میشد عاشق بود!؟

دلم می خواست یه رابطه ی خوب عاشقانه رو تجربه می کردم اما هیچ وقت نشد!؟

عشق، مرگ زندگان

امروز به قسمتی از کشکول شیخ بهایی رسیدم که از عشق به عنوان مرگ زندگان نام می برد، اینکه مریض هستی و هیچ طبیبی نمی تونه درمانت کنه حتی خود ابو علی سینا و با مرده فرق نداری!

جالبه که شیخ بهایی هم به این درد دچار شده بوده، منم ده سال پیش این موقع ها تو تب و تاب یه عشق بودم و دست آخر بیچاره شدم و می بینید که بعد ده سال هنوز اندر خم یک کوچه ام!؟

حالا اگر حدس من درست باشه و چند نفر که دورادور می شناسم عاشق من شده باشند چون اهل شعر و عرفان هستند به نظر من راه عرفان رو پیش بگیرند چون که من اصلا حال و روز خوشی رو ندارم!

هم بی طاقت شدم، هم بی حوصله و هم خسته، تازه تو خودم کشف کردم به هر کی نزدیک میشم چه زن، چه مرد، بعد از مدتی ازش خسته میشم، اولش فکر می کنم دوسش دارم و طرف جالب هست اما بعد از یه مدت برام تکراری میشه و دیگه حوصله شو ندارم!

پس به من نزدیک نشید چون آخرش میرسه به جدایی، تازه دیروز با یکی از دوستان چت می کردم میگفت منتظری یکی مثل شمس بیاد تو زندگیت و من گفتم سالهاست آرزومه اما بعد با خودم فکر کردم شمس و مولانا هم از هم جدا شدند و نتونستند تا آخر عمر کنار هم باشند، اصلا این مدل فرهنگ ماست مقطعی و دوره ای کنار هم هستیم و با هم خوشیم بعد یا روزگار جدامون می کنه یا خودمون به تیپ و تاپ هم می زنیم و از هم جدا میشیم!

خلاصه که من بسی از شمس سرگشته تر و شوریده تر هستم آتشی در سینه دارم که کل وجودم رو گرفته، صدام در نمیاد چون مدلم این طوره و خیلی هم از خودم ناامید شدم چون آدم شجاع و دلیری نیستم و حاضر نیستم پای آنچه می خوام هزینه ی گزاف بدم بنابراین حیران مانده ام در کار خودم و اینکه چطور ادامه بدم، از کسی چون من توقع خاصی نداشته باشید اگر می توانستم کاری برای خودم می کردم!؟

عشق و عاشقی

امروز روی یه وبلاگی خوندم که عشق خاطره ی خیلی خوبیه، بیشتر عشق ها به سرانجام نمیرسه به خصوص عشق اول اما همیشه تو ذهنت و قلبت می مونه و یک نفر دیگه هم تو در ذهن و قلبش می مونی و با یاد تو شاد میشه!

والا من که الان به این نتیجه رسیدم چرا عاشق شدم؟! عاشقی اصلا به درد نمی خورد! تا چندی پیش از عشق اولم عصبانی بودم الانم از همه شون منتفرم :/

نه الکی گفتم متنفر نیستم اما یادشون میفتم شادم نمیشم، خاطره ی چندانی که با هم نداشتیم، هیچ وقت هیچ مردی حرف عاشقانه ای به من نزده، من برای خودم عاشقشون میشدم، بعد یه کم می شناختمشون و بعد خودم پشیمون میشدم و می گذاشتمشون کنار و این کار رو بارها کردم و خودم رو تو هچل انداختم، چون از لحاظ روانی آسیب دیدم!

خوب میگن شما هر جور باشید یه آدم همون جوری رو جذب می کنید و من تا همین چند سال پیش از احساسات بیزار بودم و آدم منطقی بودم بعد توقع عشق و عاشقی داشتم! 

چند سال پیشم که کمی به احساسات رو آوردم و باهاش آشتی کردم باز هم اون طور لطیف و پر احساس نشدم، به نظر من دنیا سخت تر از اونی هست که بخوای احساسات به خرج بدی، آدم های احساساتی رنج مضاعف می کشند البته من ذاتا احساساتی هستم اما سعی کردم در زندگی روزمره زیاد بهش بها ندم چون کسی به احساسات آدم بها نمیده!

خلاصه که الان مثل چی از عشق و عاشقی هام پشیمونم اما با خودم فکر می کنم کس دیگری هم نبود که بخوام بهش فکر کنم، یا من نخواستمشون یا اونا منو نخواستن!

من واقع بین نبودم فکر می کردم همه چیز ظاهر نیست برای همین خودم رو نمی آراستم و اتفاقا بیشتر مردم هم عقلشون به چشمشون هست اینو وقتی که چاق شدم فهمیدم البته من فکر می کردم بالاخره یکی پیدا بشه که مثل خودم فکر کنه که نشد!

به نظر من یا باید ازدواج خوب کنی یا اصلا ازدواج نکنی الکی ازدواج کنی که بالاخره ازدواج کرده باشی به درد نمی خوره، یه زندگی الکی مثل بیشتر مردم بکنی به درد نمی خوره!

خلاصه که همه اینا رو گفتم که بگم بر خلاف اون چیزی که تو اون وبلاگ نوشته بود خاطره ی خوبی برای معشوق هام یا عاشق هام به یادگار نگذاشتم تو دلشون یاد من میفتن فحش میدن خخخخ!

عاشق اگر عاشق باشه!

عاشق اگر عاشق باشه، هر جفایی معشوقش بکنه ناراحت نمیشه، اگر بهش درشت گفته بشه ناراحت نمیشه، اگر سرش بلا بیاد تحمل می کنه، چون تهش رو می دونه، وصال یاره!

حالا اگر این معشوق خدا باشه، خیلی کار سخت تر میشه چون هر چی معشوق دارای صفات پسندیده بیشتر باشه، رسیدن بهش سخت تره، نازش بیشتره! 

گرچه باید از بیابان ها عبور کنیم و وصال یار بس بعید به نظر میرسه و خار مغیلان هم زخممون می کنه اما به قول خواجه حافظ شیراز، غم مخور، به زحمتش میارزه! ممکنه اولش ناراحت بشی اما بعدش نرم میشی!

یه روز آخرش میگی:

مژده بده مژده بده یار پسندید مرا

سایه ی او گشتم او برد به خورشید مرا

عاشق شدن و نظم

من قبل از عاشق شدنم یه نظمی داشتم نمیگم پشتکار و تلاشم زیاد بود اما بازم نظم داشتم اما وقتی عاشق شدم کنترل همه چیز از دستم در رفت، یعنی کلا دیگه اون آدم سابق نبودم، مغز و ذهن و قلبم تغییر کرده، الانم با اینکه سال ها از اون موقع می گذره هنوز نمی تونم نظم به زندگیم بدم، هیچی نمی خوام جز معشوقم، دیگه هیچی برام مهم نیست حتی اونم برام مهم نیست، حال عجیبی دارم، انگار یکی داره گلوم رو فشار میده!؟

رو این حساب گفتم که بگم من نمی تونم به زندگیم نظم بدم، حتی نمی تونم به آرزوهام برسم، باید دنیا رو با تمام خوبی هاش و بدی هاش ترک کنم، یعنی بزارم کنار!؟ آه، درد من هیشکی نمی فهمه جز یه عاشق دیگه، من باید همین جوری عین دیوونه ها باشم!؟