باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

دلم گرفته!

دلم گرفته است هنوز!

دلم می خواهد بنویسم،

اما نمی دانم از چی؟!

نوشتن حالم را خوب می کند!

دلم می خواهد شعر بگویم،

اما نمی دانم برای کی؟

همه ی آدم ها صبح ها با ذوق و شوق بیدار می شوند!

من اما از وقتی تاریک است بیدارم و از جایم بلند نمی شوم!

دلم می خواهد باز بخوابم!

دلم می خواهد هیچ چیز نفهمم!

اما خواب هم که هستی خواب های درهم و برهم می بینی!

آنجا هم آرامش نداری!

یک جا خواندم در دنیا نباید دنبال آرامش و آسایش باشی!؟

دنیا جای ثبات و راحتی نیست!؟

این قدر از سرطان سینه می گویند،

منم خیال برم داشته، نکند گرفتم!؟

آخر گاهی سینه ام درد می گیرد!

ولی غده ای حس نمی کنم!

آخر در فامیلمان سابقه ش را داریم!

دیروز فکر می کردم سرطان بگیرم بمیرم!

خوب می شود در جوانی مردم!

آخر ولی می دانم من به این زودی ها نمی میرم!

آن هایی که دنبال دنیایند زودتر می میرند!

آن هایی که دنیا برایشان شکنجه گاه است عمر طولانی می کنند!؟

خلاصه، این چیزی که نوشتم شکل هر چیز است الا دلنوشته!

دلم می خواهد بزنم بیرون!

اما سکوتی که حکم فرماست معلوم است همه خوابند!

در خانه ی ما هم همه خوابند!

من صبحانه نان و پنیر و چای خوردم!

الان نمی دانم چه کنم!؟

از شبکه های اجتماعی خسته ام!

از تلویزیون خسته ام!

کتاب هایم را جمع کردم و گذاشتم در کتابخانه!

به جز دو کتاب که نصف کمترشان مانده است!

آن ها را می خوانم تا تمام شوند!

دلم یک دوست می خواهد که صاف باشد مثل آینه!

یک دوست که بی شیله و پیله باشد!

متاسفانه بین انسان ها چنین دوستی پیدا نکردم!

رو آوردم به خدا اما او هم هی امتحانت می کند!

خلاصه که تنهایم و یک عالم حرف دارم که بزنم اما کسی را ندارم!

حرف هایم خیلی خصوصیست اینجا نمی توانم بگویم!

اما شاید دل را زدم به دریا و از قضاوت نترسیدم و حرف زدم!

شاید!

ممنونم که چرندیات مرا خواندید!

روز خوش :)

نظرات 6 + ارسال نظر
گیل‌پیشی یکشنبه 12 آذر 1402 ساعت 00:50

ماهش جون، دل‌نوشته چرندیات نیست.
دختر کم به خودت گیر بده.
ولی فکر کنم هرکی دنیا رو آسون می‌گیره، بیشتر عمر می‌کنه.
آدم‌هایی مث من به زور به ۵۰ میرسن.

هی داد بیداد

محیا جمعه 10 آذر 1402 ساعت 15:26

اره زندگی همین شادی های کوچک هست ادم وقتی از چیزهای کوچک شاد نشه با چیزهای بزرگ هم بصورت مقطعی شاد میشه.
من همیشه از اشپزی اونم چیزهای جدید و سالم نشاط میگیرم

آره درسته الانم دمنوش بابونه خوردم مغزم باز شد

سمیرا جمعه 10 آذر 1402 ساعت 14:50

فقط خواستم بگم کوچیک محبتتم عزیزدلم ان شاءالله بهترین ها برات اتفاق بیفته مهربون من

اختیار دارید شما بزرگوارید
مهربونی از خودته
مرسی همچنین شما

محیا جمعه 10 آذر 1402 ساعت 13:12

سلام
عزیزم با درد شروع نمیشه. وقتی به مرحله درد برسه سینه دفرمه میشه. پس به جای فکر چون سابقه خانوادگی دارین. تست بده. بعد دیگه فکر نکن.
مورد بعدی یکی از دلایل سرطان فکر و ناراحتی هست.
استاپ بزن به این حجم فکر البته با توجه به سابقه ای که از مشکلاتی که گفتی سخته.
حالا من میگم چه میکنم
من صبح پرده رو میکشم. به ابرها نگاه میکنم به صدای پرنده ها و پنجره باز میکنم نفس میکشم و شکر میکنم برای همین لحظه بلند میشم میرم دنبال اماده کردن صبحانه و هیچ فکری نمیکنم. فقط به صدای اماده شدن صبحانه گوش میدم.
فکر رو میذارم یک ربع قبل شروع کارم تو ی دفترچه افکارم رو مبنویسم دیگه نمبخونمشون و طول روز اجازه نمیدم بیان تو ذهنم

سلام مهربانو
سپاسگزارم
از دکتر رفتن بیزارم
آفرین چه خوب کاری می کنی، منم باید صبحا برم رو ایوون نفس بکشم، اتفاقا بعد نوشتن این نوشته تو تخت بودم صدای یه پرنده اومد یه کم گوش کردم به خودم گفتم ببین چه قشنگ می خونه بعد پرنده رفت یه ساعت پیشم نشسته بودم جلوی تی وی الکی یهو به خودم گفتم پاشو یه پاستای سبزیجات درست کن جات خالی زدم بر بدن نشاط گرفتم از سبزیجات
آره انگار زندگی همین چیزای کوچیک کوچیکه

سمیرا جمعه 10 آذر 1402 ساعت 12:58

قند تو دلم آب نکن لطفا

وای دل قندیه کی بودی تو

سمیرا جمعه 10 آذر 1402 ساعت 09:56

سلام عزیزم، روزت بخیر و شادی چقدر پستت قشنگ بود و به دل می نشست ماشاالله

سلام سمیرای گل و مهربون
مرسی بهم انرژی میدی، تو فرستاده ی خدایی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.