باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

باز هم چرندیات!

نرفتم بیرون، نون و عسل خوردم یه کم دلم بهتر شد ولی هنوزم درد می کنه!

احساس خستگی بهت غالب شد، روز خوبم به فنا رفت!

رفتم تو آشپزخونه، صبحانه بخورم به مامانم میگم ازین نونا می تونم بردارم؟ اون تیکه که خمیره رو میگه بردار! بهش میگم مهر مادریت تو حلقم!؟ 

خودم نون گرم کردم، جالبه نون رو من خریدم، خمیرش رو میدن به من!؟

یه همزمانی جالب اتفاق افتاده، درست همون روزی که من همه ی کتاب هام رو جمع کردم از جمله کتاب هوش و مصنوعی و آینده که یکی از نویسنده هاش کسینجر، سیاستمدار آمریکایی بود، کسینجر فوت کرد، از اون روزم هی ازش میگن!

هی نشونش میدن، میگن برنده ی جایزه ی صلح نوبل بوده اما عده ای اون رو جناتکار می دونند، والا به قیافه ش نه می خوره جناینکار باشه نه نابغه، خیلی معمولیه، من فقط اسمش رو شنیده بودم عکسش رو ندیده بودم وقتی دیدمش با خودم گفتم این قدر می گفتن کسینجر کسینجر این بود؟!

چرندیات

اون شب یه خوابی دیدم، با مامانم سوار ماشین بودیم رفتیم توی یه کوچه ی سبز و قشنگ، تهش رسیدیم به بن بست اونجا یه آقای درویش بود که یه مار رو دوشش بود!

اون دوستم که باهاش کات کردم آخر کاری ها، یه بار بهم گفت ماری، منم از اون موقع چند بار خواب مار دیدم، یه بار قبل اینکه اون بگه تو مراقبه یه مار سبز دیدم که دهنش رو باز کرده بود می خواست نیش بزنه!

والا من فقط چند سال اخیر ادای مامانم رو در آوردم همیشه بیزار بودم شکل مادر و پدرم باشم، اما هی گفتن ابعاد سرکوب شده تون رو بیارید رو و باهاشون زندگی کنید، خوب منم کردم، چه می دونستم ماره!؟

تازه بعدش توی مراقبه، یه خفاشم دیدم، خفاشه هم سبز بود، نمی دونم اینا یعنی خودم این صفات رو دارم یا یکی تو زندگیم هست که این صفات رو داره، ما می گیریم خودم دارم!؟

وای دیشب خواب دیدم از یه جایی نظامیا حمله کرده بودند به خونه مون، بعد داداشم با رشادت همه شون رو کشت، منم می خواستم کمکش کنم اما نمی تونستم، برق ها رفته بود، ما جمع شده بودیم توی یه اتاق، این تیکه هاش رو یادمه بعد و قبلش هم بازم ماجرا بود که یادم نیست، دایی هام هم بعد اومدند، یه عده از فامیلم اومدن، گفتن می خوان حیاط خونه رو گود برداری کنن!؟

خیلی خوابام چرند و پرند شده تازگی، نه؟! دیشب دلم درد گرفته بود خوابم نمی برد، چای نبات خوردم ولی کامل خوب نشد، الانم هنوز مختصری درد می کنه، بازم یه چای نبات با عرق نعناع خوردم، شاید برم پیاده روی خرید، روز خوبیه امروز!

دلم گرفته!

دلم گرفته است هنوز!

دلم می خواهد بنویسم،

اما نمی دانم از چی؟!

نوشتن حالم را خوب می کند!

دلم می خواهد شعر بگویم،

اما نمی دانم برای کی؟

همه ی آدم ها صبح ها با ذوق و شوق بیدار می شوند!

من اما از وقتی تاریک است بیدارم و از جایم بلند نمی شوم!

دلم می خواهد باز بخوابم!

دلم می خواهد هیچ چیز نفهمم!

اما خواب هم که هستی خواب های درهم و برهم می بینی!

آنجا هم آرامش نداری!

یک جا خواندم در دنیا نباید دنبال آرامش و آسایش باشی!؟

دنیا جای ثبات و راحتی نیست!؟

این قدر از سرطان سینه می گویند،

منم خیال برم داشته، نکند گرفتم!؟

آخر گاهی سینه ام درد می گیرد!

ولی غده ای حس نمی کنم!

آخر در فامیلمان سابقه ش را داریم!

دیروز فکر می کردم سرطان بگیرم بمیرم!

خوب می شود در جوانی مردم!

آخر ولی می دانم من به این زودی ها نمی میرم!

آن هایی که دنبال دنیایند زودتر می میرند!

آن هایی که دنیا برایشان شکنجه گاه است عمر طولانی می کنند!؟

خلاصه، این چیزی که نوشتم شکل هر چیز است الا دلنوشته!

دلم می خواهد بزنم بیرون!

اما سکوتی که حکم فرماست معلوم است همه خوابند!

در خانه ی ما هم همه خوابند!

من صبحانه نان و پنیر و چای خوردم!

الان نمی دانم چه کنم!؟

از شبکه های اجتماعی خسته ام!

از تلویزیون خسته ام!

کتاب هایم را جمع کردم و گذاشتم در کتابخانه!

به جز دو کتاب که نصف کمترشان مانده است!

آن ها را می خوانم تا تمام شوند!

دلم یک دوست می خواهد که صاف باشد مثل آینه!

یک دوست که بی شیله و پیله باشد!

متاسفانه بین انسان ها چنین دوستی پیدا نکردم!

رو آوردم به خدا اما او هم هی امتحانت می کند!

خلاصه که تنهایم و یک عالم حرف دارم که بزنم اما کسی را ندارم!

حرف هایم خیلی خصوصیست اینجا نمی توانم بگویم!

اما شاید دل را زدم به دریا و از قضاوت نترسیدم و حرف زدم!

شاید!

ممنونم که چرندیات مرا خواندید!

روز خوش :)