نرفتم بیرون، نون و عسل خوردم یه کم دلم بهتر شد ولی هنوزم درد می کنه!
احساس خستگی بهت غالب شد، روز خوبم به فنا رفت!
رفتم تو آشپزخونه، صبحانه بخورم به مامانم میگم ازین نونا می تونم بردارم؟ اون تیکه که خمیره رو میگه بردار! بهش میگم مهر مادریت تو حلقم!؟
خودم نون گرم کردم، جالبه نون رو من خریدم، خمیرش رو میدن به من!؟
یه همزمانی جالب اتفاق افتاده، درست همون روزی که من همه ی کتاب هام رو جمع کردم از جمله کتاب هوش و مصنوعی و آینده که یکی از نویسنده هاش کسینجر، سیاستمدار آمریکایی بود، کسینجر فوت کرد، از اون روزم هی ازش میگن!
هی نشونش میدن، میگن برنده ی جایزه ی صلح نوبل بوده اما عده ای اون رو جناتکار می دونند، والا به قیافه ش نه می خوره جناینکار باشه نه نابغه، خیلی معمولیه، من فقط اسمش رو شنیده بودم عکسش رو ندیده بودم وقتی دیدمش با خودم گفتم این قدر می گفتن کسینجر کسینجر این بود؟!
چقدر درکت کردم سر نون مجرد بودم برای خونه هرید میکردم به من نمیرسید. نیگفتم بی رحما حداقل ی کم برای من میذاشتین.خوشحالم از اون دوره گذر کردم
خخخخخ غصه نداره که به جاش بخند غمت نباشه
آفرین بر تو

خوب کردی رفتی، خدا قوت عزیزم 

مرسی مهربانوی مهربون


عکس جوونیای کسینجر دیدم خوشتیپ بود
همزمانی جالبی بود
صبحانه هم نوش جونت عزیزم 
مرسی
رفتم یه سر بیرون پیاده خرید، تازه برگشتم