باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

باز هم چرندیات!

نرفتم بیرون، نون و عسل خوردم یه کم دلم بهتر شد ولی هنوزم درد می کنه!

احساس خستگی بهت غالب شد، روز خوبم به فنا رفت!

رفتم تو آشپزخونه، صبحانه بخورم به مامانم میگم ازین نونا می تونم بردارم؟ اون تیکه که خمیره رو میگه بردار! بهش میگم مهر مادریت تو حلقم!؟ 

خودم نون گرم کردم، جالبه نون رو من خریدم، خمیرش رو میدن به من!؟

یه همزمانی جالب اتفاق افتاده، درست همون روزی که من همه ی کتاب هام رو جمع کردم از جمله کتاب هوش و مصنوعی و آینده که یکی از نویسنده هاش کسینجر، سیاستمدار آمریکایی بود، کسینجر فوت کرد، از اون روزم هی ازش میگن!

هی نشونش میدن، میگن برنده ی جایزه ی صلح نوبل بوده اما عده ای اون رو جناتکار می دونند، والا به قیافه ش نه می خوره جناینکار باشه نه نابغه، خیلی معمولیه، من فقط اسمش رو شنیده بودم عکسش رو ندیده بودم وقتی دیدمش با خودم گفتم این قدر می گفتن کسینجر کسینجر این بود؟!

آرمیتا

امروز روز کوروش هست و روز خاکسپاری آرمیتا گراوند!

جالبیش اینجا بود که تولد آرمیتا 13 فروردین بوده!

چقدر ایرانی؟ برای ایرانم فوت شد!

چقدر همزمانی رخ میده؟

عاشق نقاشی و تکواندو بوده!

عاشق کره ای ها!

عاشق گربه!

شبیه خواهر کوچک من!

کلا استایلش هم شبیه خواهر منه!

انگار خواهرم بود!

می دونم اگر نزدیک بودیم به تیپ و تاپ هم می زدیم مثل خواهرم!

ولی حقش نبود بمیره!

منم دیگه خسته شدم از این وضع!

از دیدن فجایع دنیا!

خدا یا می خوای ما رو بکشی؟ بکش! 

چرا زجرکشمون می کنی؟

چگونه صبر کنم؟!

چگونه رضا بدم؟!

چگونه شکرگزار باشم؟!

دلم دیگه نمی سوزه!

آرمیتا گراوندم فوت شد و ما مثل یه روز معمولی بیدار شدیم و صبحانه خوردیم!

مردم تو غزه، تو اوکراین دارن کشته میشند و ما بهم میگیم ول کن اخبار رو!؟

مردم خودمون زیر خط فقرند و با مشکلات اقتصادی و گرسنگی تو این سرما دست به گریبانند، اون وقت ما شب راحت می خوابیم!

واقعا نمی دونم چم شده اما دیگه دلم برای کسی نمی سوزه که اگه بخواد بسوزه حال خودم بد میشه!؟

دو روزه پهلوی راستم الکی درد می کنه، تو خواب بودم درد گرفت، نمی دونم عضله هاشه یا روده هامه!

ولی دنیا خیلی بی وفاست!

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست؟

اصلا فکر نمی کردم روزی این جوری بشم!؟

خبر فوت

امروز خبر فوت مادر یکی از دوستان به من داده شد، خانم خوبی بودند شبیه مادربزرگ درگذشته ام بودند، دستپخت خوبی هم داشتند، من به دوستم که چند سال ازشان بی خبرم پیامک دادم و تسلیت گفتم اما قطعا سرشان خیلی شلوغ است و نمی توانند همه ی تماس ها و پیام ها را جواب دهند.

من با ایشان تمرین نویسندگی کردم آدم خاصی بودند از من یک بیست سالی بزرگ تر بودند، امیدوارم هر جا هستند سلامت باشند!

اما چقدر مرگ زیاد شده است خبر فوتی زیاد می آید قدیم ترها این طور نبود، چه شده است؟!

سنگ مزار

یکی از چیزهایی که از بچگی نمی فهمیدم اهمیت سنگ مزار برای مردم بود! چرا آدم ها برایشان این قدر مهم است؟!

یا آدم هایی که سر مزار کسی می روند و گریه می کنند سنگ مزار را بغل می کنند درک نمی کنم!؟

من از نزدیکان فوت کردند خوابشان را هم دیده ام اما هیچ وقت علاقه نداشتم به مزارشان بروم تا یادشان را گرامی بدارم!؟

همین جوری از توی اتاق باهاشون حرف زدم وقتی که می خواستم ارتباط بگیرم!؟

آیا من غیر عادی هستم یا کار آن هایی که اهمیت به قبر می دهند بیهوده است؟!

حتی آرامگاه بزرگان که می روم فقط سنگ مزارشان را نگاه می کنم و خدا بیامرزی می گویم و فاتحه می خوانم؟!

یک بار حرم امام رضا رفته بودم خانمه رو نگاه می کردم مدت ها چسبیده بود به ضریح و اشک می ریخت و یک چیزهایی زیر لب می گفت و من نگاهش می کردم می گفتم خدایا یعنی این قدر غم دارند که دارند، تعریف می کنند؟ چه می گوید این همه وقت این خانم؟!