باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

بعضی وقت ها

بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم از زندگی خیری ندیدیم چون که برای پدر و مادرمون بچه های خوبی نبودیم البته اون ها هم اخلاق های خوبی نداشتن و مشکل دار بودن، اگه با ما درست برخورد کرده بودند ما هم قدرشون رو می دونستیم ولی خیلی بدی به ما کردن البته خوبی هم کردن نمی دونم اگر تو ترازو بخوایم بزاریم خوبی هاشون بیشتره یا بدی هاشون!؟

بعضی ها میگن مادر و پدرها هر کاری بتونن برای بچه هاشون می کنند اگر کار بدی کردن برای اینه که با خودشون هم همون جور رفتار شده بوده، ولی خوب اگر رفتاری که باهاشون شده بد بوده و رنج کشیدن چرا با بچه هاشونم انجام میدن اتفاقا باید یه رفتار متفاوت کنن اگر رنج کشیدن، ما که فقط دیدیم عقده هاشون رو سر ما خالی می کردن، از هر جا دلشون پر بود سر ما خالی می کردن، اصلا نمی تونستن ببینن ما این آزادی ها رو داریم هی می گفتن زمان ما فلان بود بهمان بود، ما این کار رو واسه پدر و مادرمون می کردیم اون کار رو می کردیم، خوب شما مجبور بودین ابله بودین هر چی بارتون می کردن رو انجام می دادین، ای بابا!؟ حالا توقع دارین بچه هاتون هم بار شما رو بکشن، هی زورشون کنید همه رو مریض کنید تا دلتون خنک بشه؟!

نمی دونم این فکری من دارم از فیلم های جمهوری اسلامی هست که از بچگی هی به ما القا می کردن پدر و مادرتون باید ازتون راضی باشن وگرنه خدا باهاتون عل می کنه و بل می کنه یا چیز دیگه!؟ من که حس می کنم ما گرفتاریم، گیر کردیم پیش اینا، به زور می خوان تو چنگشون ما رو نگه دارن!؟ خلاصم نمی زارن بشیم!؟

مرام و معرفت

من از بچگی یه مرام و معرفتی از مردای خانواده ی مامانم یاد گرفتم یه اخلاق هایی داشتن، تقریبا هر کدوم از دایی هام و بابابزرگم مرام خودشون رو داشتن!

از اون طرف مادربزرگمم با اینکه زن بود یه مرام و معرفت زنانه ای داشتن که ما رو مجبور می کردن رعایت کنیم!

طرف بابام نمی دونم آیا مرام خاصی دارن یا نه یعنی به ما چیزی یاد ندادند!؟

من البته یه مرام و معرفتی هم از تلویزیون از بچگی یاد گرفتم غربی و شرقی قاطی!

درسته که ما مدرن شدیم ولی مرام و معرفت داریم تو خون مونه، خیلی کارها رو نمی کنیم چون به این چیزا اعتقاد داریم!؟

منتها من با اون دوستم که چند سال پیش آشنا شدم حرف هایی زدم که ضد مرام و معرفتمون بود و از اون موقع فکر کنم خوابم بد شد!؟

دیشبم به اون آقاهه گفتم چرند میگه و مشکل داره فکر کنم خیلی ناراحتش کردم، برای همین دیشب از خواب پریدم الانم باز خوابیدم و پریدم، فکر کنم دچار نشخوار فکریش کردم!؟

می دونم عذرخواهی های من فایده نداره و هی تکرار می کنم که این بدتره اما چه کار کنم بدبینم، رفتار آدم ها رو یه جور دیگه تحلیل می کنم، حرف نزنم خودم عذاب میکشم حرف بزنم دیگران رو عذاب میدم!؟

بعدنوشت: نمی دونم این آقاهه چه جوریه که صبح بعد نوشتن این پست رفتم وبلاگش براش نوشتم اما دقیقا اون جایی رو که نباید دست می زاره و من رو برانگیخته می کنه اون احساساتی که نباید بیاد بالا رو میاره بالا!؟ هنوز بعد چند ساعت متشنجم، رفتم تلویزیون هم نگاه کردم که حالم عوض بشه خیلی کم تغییر کردم!؟

پایان

دیگه باور کردم مرا نمی خواهی!

من هم برایت مثل دیگران هستم!

از آن می خواهمت گفتنت معلوم بود!

ولی من ادامه دادمت!

باز شک کردم شاید اشتباه کنم!؟

ولی تو برای من مثل دیگران نبودی!

حس نزدیکی بهت داشتم!

در صورتیکه از بیشتر آدم ها حس دوری دارم!

حتما چون شبیه پدرمی این طور است!

از همه چی شانس آوردم الا پدر و مادر!؟

روابطی که آن ها در بچگی با من داشتند باعث شده با همه ی مردم هم نتوانم رابطه ی خوب بگیرم!؟

این هم شانس من است!؟

اشکالی ندارد خدا را شکر!

دیگر پذیرفتم!

دیگر واقعا با شما کاری ندارم!

اگر بنویسم واسه ی دل خودم هست!

از اینکه وقت و توجه شما را گرفتم عذر خواهم!؟

خوشبخت باشید کنار هر کی که هستید!

بی آرزویی

دیشب که تو اتاق انتظار دکتر بودم و خانم ها می رفتن میومدن با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم دیگه آرزوی زندگی خانوادگی و بچه نداشته باشم!؟

الان که نگاه می کنم کلا هیچ آرزویی ندارم، نمی دونم حالم موقته یا همیشگی، فقط یه آرزو دارم سربلندی کشورم که فکر کنم اونم این قدر اتفاقات بد و بدبختی بیفته که از دلم بره!؟

هی، چی فکر می کردیم چی شد!؟ اینو وقتی نوجون بودم از مامانم شنیده بودم، اونم خیری ندید نه از شوهرش نه بچه هاش که منم هستم آخه واقعا اخلاق های بدی داره و آدم نمی دونه باید باهاش چی کار کنه، برای همین من که دور و برش نمیرم، شاید منم همین جورم که هیچکس دور و برم نمیاد، چه می دونم!؟ الان که میگم بهتر که نمیان، این سال ها خیلی تلاش کردم با خانواده ارتباط خوب بگیرم اما نمیشه، این قدر مشاوره رفتم فایده ای نداشت، دیگه پذیرفتم و تسلیمم!؟ دیگه زندگی ما هم همینه، دیگه از زندگی چیز زیادی نمی خوام!؟ 

بازم که نگاه می کنم وضع ما هنوز خیلی بهتر از خیلی هاست!؟ شکر، مدینه ی فاضله ای در کار نیست!؟ یه جا خوندم اون هایی که می خواستن مدینه ی فاضله یا به قولی آرمانشهر درست کنند آخرش بزرگترین جنایت ها رو کردن!؟ از این خیالات اومدم بیرون خدا رو شکر!؟

نمی دونم چرا می خوام بنویسم!؟

بازم کشش دارم بنویسم، این روزا حال هیچکس خوب نیست منم مثل بقیه حال چندان مساعدی ندارم!؟

دیشب اومدم بخوابم، خواب دیدم خواهر وسطیم که خارجه، اینجا بود و بچه ی دوستش رو آورده بود خونه مون، بچه رو آورد تو تخت من خوابوند، حس خوبی به بچه نداشتم برای همین بیدار شدم، دوباره که خوابیدم همون صحنه رو دیدم و مطمئن بودم بعدش کابوس میشه برای همین بیدار شدم و چند دقیقه نخوابیدم!؟

بعد خوابم برد ولی خواب دیدم یه خانم جوون دیگه هستم که یه جایی دور شهر زندگی می کنم و بعد با یه مردی از همون دیار ازدواج کردم و بچه دار شدم و داستان ها داشتیم، اینکه زندگی سخت بود، پول نداشتیم، سر پناهمون بد بود، با حکومت زاویه داشتیم و تو همون محیط کوچیک همه مون بسیج شده بودیم ضد حکومت و من چون تحصیلکرده و از شهر اومده بودم بقیه بهم اعتماد داشتن و روی حرفام حساب می کردن!؟

می دونی حس خوبیه دیگران روی حرفات حساب کنن اما فشار نگاه ها هم اذیت کننده ست و در ضمن روی حرفای من حساب باز نکنید اصلا آدم درستکاری نیستم، حرفام هم خدا می دونه چقدرش درسته، خودم به خودم شک دارم، همیشه این طور بودم، چراشم نمی دونم!؟

خلاصه که از اونجا رفت سراغ عشق سابق و نمی دونم چی شد که نصف شبی ترجیح دادم بیدار بشم و خواب نبینم!؟ می دونید چند وقته هر شب دارم خواب عشق سابق رو می بینم اگر یه شب نبینم تعجب می کنم و نمی دونم چرا!؟

از هوشواره پرسیدم گفت به احتمال زیاد احساسات حل نشده دارید، اینکه من از جوونیم خیلی شده خواب دیدم یه شخص دیگه م یعنی چی؟ یعنی اینکه در بیداری واقعا از اینی که هستم ناراضیم؟! پس چرا حسش نمی کنم البته واقعا از خودم راضی نیستم ولی هیچ وقت نمی نشینم برم تو رویا با خودم بگم ای کاش جای فلانی بودم!؟ یا احساساتم به عشق سابقم همه ش داره بیشتر میشه؟! پس چرا در بیداری سعی می کنم کنارش بذارم و بهش فکر نکنم و خیلی هم خوشحالم چون اون جوری که من می خوام نیست همه ش یه کاری می کنه که من انتظارش رو ندارم مثل خودم غیر قابل پیش بینیه، البته که هنوز دوسش دارم ولی دیگه براش نمی میرم!؟ می دونید نسبت بهش نفرت پیدا کردم اصلا نه دوست دارم صداشو بشنوم نه قیافه شو ببینم ولی این نفرتم فرق داره با نفرت های گذشته!؟ نمی دونم این چه عشقی بود که خود عشقه هم فرق داشت نفرتشم فرق داره!؟

خلاصه که خواب منم مشکلی شده تازه مامانم هم مشکل خواب پیدا کرده شبا بیداره روزا تا ظهر می خوابه!؟ باز خوبه من صبح که میشه بیدار میشم نمی تونم بخوابم!؟ انگار کوکم کردن!؟ البته جدیدا چند بار شده تا 10 خوابیدم ولی دیر بیدار شدن خیلی بده کل روزت حروم میشه، حالا در طول روز کاری خاصی هم نمی کنم ولی به هر حال دوست ندارم اون جوری روزم بگذره!؟


بعدنوشت: داشتم فکر می کردم از اونجایی که رفتارهای عشق سابق، غیر قابل پیش بینی هست شاید اصلا با من نیست، داره زندگی خودش رو می کنه یا با کس دیگه ای هست ولی پس چرا من احساسش می کنم، یعنی اینا مال خودمه!؟ معمایی شده!؟