میگن شک نکن، باید شکت رو کنترل کنی!؟
میگن احساساتت الکیه و سطحیه، چرا درگیر این احساسات شدی!؟
اما من بزارید راستشو بگم، یک نفر رو می خواستم اما اون جور که می خواستم پیش نرفت، من ناشی بودم یا اونجا هم شک کردم با هر چی بالاخره نشد!؟
ولی قلبمو نمی تونم کاریش کنم، هم خدا رو می خواد هم خرما رو!؟
چه اشکالی داره اون یه گوشه از قلبم باشه و خدا تمام قلبم باشه؟ آخه چرا نمیشه؟!
آخه چرا من همیشه باید تنها باشم چون که وقتی چشمم میفته به یکی از خدا غافل میشم و خدا اینو دوست نداره!؟
نمی تونم همزمان روی دو چیز یا دو کس تمرکز کنم!؟ آخه چرا!؟
چرا باید تو این خونه ی کوفتی بمونم!؟ خونه ای توش همه به فکر خودشونن!؟ چرا باید از احساسات انسانی محروم باشم!؟
و خیلی چراهای دیگه!؟
همیشه به آدما می گفتم چون و چرا نکنید و به هر چه دارید و اتفاق میفته راضی باشید اما الان خودم زبونم دراز شده!؟
خدایا ببخش نفهمیدم، تا وقتی این حرفا تو سرم بود نمی فهمیدم، الان می فهمم چه خبر توم بود، حق اعتراض به قضای تو و تقدیر رو ندارم، یعنی تو عالم عشق و عاشقی مگه میشه به اونچه که معشوقت میگه و میخواد اعتراض کنی؟!
دیگه این قضیه تموم شد و دهنم رو می بندم، ببخش باز دهنم رو باز کردم و هر چی دلم خواست گفتم، من ناجور ناراضیم از بچگیم و اعتراض دارم به همه چیز ولی وقتی پای تو درمیون باشه من تسلیمم، دهنم بسته است، راضیم، خشنودم، دیگه غر نمی زنم، دیگه شکوه و شکایت نمی کنم!؟
من کوچیک بودم!؟ نفهم بودم!؟ غلط کردم!؟