باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

غم عشق

عشق زیبا بود!
بر جانم شرر میزد!
بی تابم می کرد!
تب و تاب داشت!
اما حیف عشق نبود!
می گویند هوس بود!
اما این چه هوسی بود که این قدر زیبا بود؟!
دوست داشتی خیره شوی به چشم هایش!
از چشم هایش شیرجه بزنی به قلبش!
آری لذت خاصی داشت!
زندگی را دو مرتبه در تو زنده می کرد!
و تو با خود می گفتی آیا کنارش روی خوشبختی را خواهم دید؟!
اما ناگهان فرو می نشست!
آتش عشقم را می گویم!
عقل به میان می آمد با شمشیر شک!
از کجا می دانی این طور نشود یا آن طور نشود؟!
ترس بر دلم رخنه می کرد!
اگر خوشبخت نشدیم چه؟!
اگر بدبخت تر بشوم چه؟!
اگر گرفتارش شوم، اگر گرفتارم کند؟!
نه، نه، نه نمی خواهم!
من می روم!
و تنها ردی از عشق بر روح و روانم باقی می ماند!
قلبم گرفتار نیمه کاره ای میشد!
و دیگر آن آدم سابق نمی شوی!
غمی در روحت، در جانت خانه می کند!
از عشق فقط غمش به ما رسید!
ما را همین غم خوشست!
خوش!

#ماهش

اعتماد به خود

امروز یه چیزی در اینستاگرام خوندم شاید هدیه تولدم باشه!

نوشته بود نقطه مقابل اضطراب، آرامش نیست اعتماد به خود است، چیزی که من اصلا ندارم! خخخخ

شده تا حالا تو شرایطی بودم که به خدا اعتماد کردم و رفتم جلو اما به خودم نه؟! وای به خودم؟! خود اینکه بخوام به خودم اعتماد کنم بهم اضطراب میده!؟ خخخخخخ

آخه به چی خودم اعتماد کنم؟! یه زمانی خیلی محکم بودم اما به خاطر خشم درونم بود الان تخلیه شدم و اون خشم رو ندارم و انگار دیگه نقطه ی اتکا هم ندارم!؟

بعد من فکر می کنم یعنی این باور رو دارم که اگر خیلی به خودم اعتماد کنم مغرور و متکبر میشم، بیشتر کارها رو خراب می کنم، همین جوری لنگان لنگان بهتره!؟

یعنی میشه آدم به خودش شک نکنه؟ اگه به خودت شک نکنی که میگی من همین جوری خیلی عالی و خوب و عیب و نقصم!؟ بعدش هیچ رشدی نمی کنی!؟ اتفاقا چون می دونی کارت خرابه میری که خودت رو درست کنی!؟

آیا من اشتباه می کنم؟!

رفته بودم که برم!

رفته بودم که برم اما برگشتم!

رفتم که سکوت کنم اما نمیشه!

بچه ها به نظرم این جنایته که یکی رو به خودت امیدوار کنی، یکی رو عاشق کنی و بعد بذاری بری!

مرد و زنم نداره!

ولی خوب آدم پر شکه!

عشق چیز عجیبیه!

می تونه فقط یه هیجان زودگذر باشه یا حتی یک آتش سوزان و بی قراری!

ولی از کجا بفهمی کدومه؟


بعد نوشت: بچه ها اگه یه آدم به نظرتون خیلی آشنا باشه اما بعد عوض بشه جوری که دیگه به نظرتون آشنا نباشه، تکلیف چیه؟ خوب وقتی احساس نزدیکی نیست و نمی کنی نمیشه که به زور با چسب دو نفر رو بهم چسبوند!؟


یه نکته: کلا انکار خودم تغییر کردم چون آدم های زیادی بودند که قبلا دوستشون داشتم و محوشون میشدم اما الان اصلا برام جذابیت ندارند و به نظرم خیلی سطحی هستند!

انفرادی

میگن انفرادی برای این هست که شک و تردید کنی، راست میگن، من تجربه ش رو دارم، سستت می کنه، با خودت میگی عاقل باش، با خودت میگی یه جور دیگه مبارزه می کنی!؟

چیزی بدتر از شک نیست، میفته بهت و ولت نمی کنه، آخرم تسلیمت می کنه، نمی دونم باید باهاش چه کار کنم!؟

با قطعیت حرف زدن

چه خداباوران  و چه خداناباوران به آنچنان قطعیتی در مورد استدلال هاشون حرف می زنند و حکم صادر می کنند که آدم نمی داند این همه اطمینان را از کجا می آورند؟!

این همه اطمینان بیشتر به نظر می آید ناشی از جهل و ناآگاهی باشد و الا هر قضیه را با شک باید نگریست چون هیچ چیز در دنیا قطعی نیست و جهان هیچ ثباتی ندارد!؟

خلاصه این که هیچ چیز اون طور که می خواهی پیش نمی رود بلکه آن طور که می خواهند پیش می برند!؟