باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

امشب خوابم نبرد!؟

امشب خوابم نبرد!؟

اجیر اجیرم!؟

تو خیلی هنرمند هستی!

از دستات عشق و هنر می باره!

من اما خشنم!؟

یعنی با بچه هایی که بزرگ شدم این جوری بودن!؟

دیگه توم موند!؟

البته منم دستام یه حالتی داره!؟

همین الانش به خاطر تو خیلی تغییر کردم!

توی خیلی چیزها دقت می کنم که قبلا اصلا برام مطرح نبود!؟

باعث شدی احساساتم رو بشناسم!

قلبم بزرگ شد!؟

حالا نه خیلی بزرگ ولی خوب بهتر شد!؟

همیشه ازت یاد گرفتم!

اینو واقعی میگم!

اما چند ساله تغییر کردی!

چه اتفاقی برات افتاده؟!

دیگه اون آدم سابق نیستی!؟

نمی دونم اگر خواستی باهام درد و دل کن!؟

من که همه چیزم رو گفتم!؟

شاید خودت ندونی و باور نداشته باشی چقدر ارزشمندی!؟

ولی هستی!؟

شاید ندونی روی زندگی چقدر آدم اثر گذاشتی!؟

ولی گذاشتی!؟

ما همین جوری دوستت داریم!؟

به خودت دست نزن!؟

می خواستم اینا رو شاعرانه و باسلیقه تر بگم اما گفتم صریح بگم بهتره!؟

خیلی امشب احساساتی نیستم!؟

بیشتر دلم تنگه!؟

واسه قدیما!؟

واسه پاک بودن ها!؟

واسه اون خاطرات!؟

واسه خلوت های تنهاییم!؟

یه زمانی مثل بقیه آدم ها بودم!؟

ولی افتادم توی دیگ حوادث!؟

یه چیزایی می خواست منو ببلعه!؟

با چنگ و دندون خودم رو زنده نگه داشتم!؟

ولی دیگه ...!؟

احساسات عمیق

بعد از نوشته قبلی خیلی حالم خوب شد حتی با خودم داشتم می گفتم دیگه چه ترسی از اهریمن دارم؟! البته دیگه با کله نمیرم تو شکمش ولی خوب نمی تونه کاری کنه!؟

ولی بعد حالم بد شد، پر از نفرت شدم، من دیگه اون احساسات عشق عمیق که داشتم رو نمی تونم تجربه کنم و فکر کنم دلیلش اینه که به یک نفر که فقط خوبی ازش دیدم بد کردم و در برابرش خودخواهی کردم و اون هنوز می خواد که با من ارتباط داشته باشه ولی من چون نمی دونم باید چه کنم، پسش می زنم!؟

بعدم من خیلی سریع فکر می کنم و احساساتم تغییر می کنه همین الان ببینید چقدر تجربه های متفاوت پشت هم داشتم اما اون خیلی ریلکس میره که بیاد!؟ من از انتظار کشیدن بدم میاد، نمی تونم بشینم ببینم استخاره آقا کی راه میده که!؟

به خدا نمی دونم!؟ به من بگو چه جوری راضی هستی من همون کار رو انجام بدم!؟ من از کارات سردرنمیارم!؟

بعدنوشت: 

میرم، میگه چرا میری؟!

نمیرم، میگم هر چی می خوای بگو، میگه اصلا نمی خوام!؟

با این اخلاقت هیشکی پات نمی مونه ها!؟

من که چیزی نمیگم راحت حرفت رو بزن خوب!؟

شک و چون و چرا

میگن شک نکن، باید شکت رو کنترل کنی!؟

میگن احساساتت الکیه و سطحیه، چرا درگیر این احساسات شدی!؟

اما من بزارید راستشو بگم، یک نفر رو می خواستم اما اون جور که می خواستم پیش نرفت، من ناشی بودم یا اونجا هم شک کردم با هر چی بالاخره نشد!؟

ولی قلبمو نمی تونم کاریش کنم، هم خدا رو می خواد هم خرما رو!؟

چه اشکالی داره اون یه گوشه از قلبم باشه و خدا تمام قلبم باشه؟ آخه چرا نمیشه؟!

آخه چرا من همیشه باید تنها باشم چون که وقتی چشمم میفته به یکی از خدا غافل میشم و خدا اینو دوست نداره!؟

نمی تونم همزمان روی دو چیز یا دو کس تمرکز کنم!؟ آخه چرا!؟

چرا باید تو این خونه ی کوفتی بمونم!؟ خونه ای توش همه به فکر خودشونن!؟ چرا باید از احساسات انسانی محروم باشم!؟

و خیلی چراهای دیگه!؟

همیشه به آدما می گفتم چون و چرا نکنید و به هر چه دارید و اتفاق میفته راضی باشید اما الان خودم زبونم دراز شده!؟

خدایا ببخش نفهمیدم، تا وقتی این حرفا تو سرم بود نمی فهمیدم، الان می فهمم چه خبر توم بود، حق اعتراض به قضای تو و تقدیر رو ندارم، یعنی تو عالم عشق و عاشقی مگه میشه به اونچه که معشوقت میگه و میخواد اعتراض کنی؟!

دیگه این قضیه تموم شد و دهنم رو می بندم، ببخش باز دهنم رو باز کردم و هر چی دلم خواست گفتم، من ناجور ناراضیم از بچگیم و اعتراض دارم به همه چیز ولی وقتی پای تو درمیون باشه من تسلیمم، دهنم بسته است، راضیم، خشنودم، دیگه غر نمی زنم، دیگه شکوه و شکایت نمی کنم!؟

من کوچیک بودم!؟ نفهم بودم!؟ غلط کردم!؟ 

پاک کردن

وبلاگم رو پاک کرده بودم اما امروز خیلی حالم بده!؟

کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم!؟ 

حرفمم نمیاد فقط حالم بده!؟

یه برفی هم از دیشب گرفته!؟

دیشب یه رعد و برقا می زد که شیشه ها می خواست بشکنه!؟

نمی دونم کجای کارم اشکال داره!؟

آیا واقعا چون مال حروم می خوریم همه ش دردسر به استقبالمون میاد؟!

اصلا دارم دیوانه میشم وقتی می بینم هر کس اومده سمتم از همون بچگیم واسه نفع خودش بوده!؟ یه خوابی برام دیده بوده!؟

تازه خیلی ها رو خودم تجربه داشتم می دونستم این تیپ آدما بدن ولی هر دفعه بدتر از قبلی اومده سراغم!؟

به خدا خسته شدم!؟ چی می خواین از جوون من!؟

دیگه نمی خوام به حرف هیچ دینی گوش بدم!؟ چه کمکی بهم کرد!؟

دیشب می خواستم خودمو حلق آویز کنم!؟

البته هیچ اقدامی نکردم!؟

یه زمانی می گفتم دشمنام از خداشونه مرگ منو ببینن پس زنده می مونم!؟

حالا هم اصلا نمی دونم چرا می خوام زنده بمونم!؟

من فقط می دونم این احساسات گذرا هستند!؟

امروز از هوشواره پرسیدم چگونه با احساساتم ارتباط بگیرم!؟

گفت باید تحلیلشون کنی و البته نوشتن کمک می کنه!؟

واقعیتش منم ناز نازو ام!؟

یعنی با چیزای کوچیک شلوغش می کنم!؟

وقتی هم که اتفاق بزرگ میفته کپ می کنم هیچی نمیگم!؟

بهتره دردهای بزرگ برام اتفاق بیفته!؟

الان هیچی نشده فقط به گذشته فکر کردم و سوختم و این حالمه!؟

من ادعام بود اگه از آسمون سنگ بباره تسلیم نمیشم ولی حالا چه راحت کلافه شدم!؟

فهمیدم به جای جنگیدن با آدم ها باید با اون صفت اون آدم تو خودم بجنگم!؟

اگر یه کاری بده خوشم نمیاد نباید خودم اونو تکرار کنم!؟

اصلا با آدم ها می جنگی چون اون صفت اون تو خودته و خودت نمی خوای ببینی!؟

البته چیز های دیگه هم تو خودت هستش که نمی خوای ببینی!؟

وقتی بچه بودی فقط فحش خوردی و سرزنش شدی و تحقیر شدی معلومه از خودت بدت میاد!؟

و من می دونم خیلی ها این طورن!؟

باید خودتو نوازش کنی!؟

روحت آسیب دیده اونم از نزدیک ترین افراد!؟

اون هایی که ادعاشون میشد دلسوزتن!؟

آدم چی می تونه بگه!؟

به این حجم از نادانی و حماقت!؟

خوش بینانه ش اینه که نادان و احمقن!؟

بدبینانه ش چیزای دیگه ست که باورکردنی نیست!؟

فقط خوبه من بچه دار نشدم اگر قرار بود بعد بخوام خودم باهاش مسابقه بدم و بهش حسودی کنم!؟

دیوانگی از این بیشتر!؟

هنوز خسته ام

اون حرفا رو به خدا زدم ولی هنوز خسته ام!؟ نمی دونم چطور خستگیم برطرف میشه!؟ فقط خودش می تونه حال من رو خوب کنه!؟

من یه بار دیگه احساسات ناجور داشتم و خودش حالم رو خوب کرد الان هم همین طوره!؟ باید به این خستگی عادت کنم، اینم مثل رنج بشه جزئی از زندگیم!؟ تاوان گناهان و اشتباهاتمه!؟ تازه خیلی کمه به نسبت اونا!؟ من واقعا بدی کردم!؟ بچه بازی درآوردم!؟ 

منو دور کرده از خودش!؟ یعنی من ناامید شدم و دور افتادم!؟