باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

من یک درونگرا هستم!

الان یک مقاله دیدم در صفحه اصلی بلاگ اسکای، در مورد درونگراها بود گفتم یه کم بنویسم در موردش!

از بچگی خیلی خوشحال بودم که درونگرا هستم و اینکه متفاوت هستم و تنهایی را دوست داشتم اما وقتی کارشناسی ارشد می خواندم بیشتر وقت ها در خوابگاه تنها بودم، در واقع خودم را زندانی می کردم که روی پروژه های کاری و درسی کار کنم اما آن ها نتیجه ای که من می خواستم نمی داد من هم برای فرار از شکست هایم خودم را با فیسبوک سرگرم می کردم واقعا یک دوره ای معتادش شده بودم!

الان که این مقاله را خواندم دیدم واقعا از الگویی که می گویند تبعیت می کردم و نا خواسته خودم را گرفتار کردم چون که این قدر تنها بودم که روانم بهم ریخت و دیگر نمی توانستم تنها باشم و به خاطر همین تن به ارتباط با آدم هایی دادم که اصلا قبولشان نداشتم اما مجبور بودم و این یک بدبختی بزرگ برایم بود البته چندیست بهترم هر وقت هم دلم حرف زدن می خواهد می آیم اینجا می نویسم ولی دیگر تنهایی آن جذابیت گذشته را برایم ندارد!

البته الان خیلی سریع تر از جمع خسته می شوم و باید برای خودم تنها باشم تا انرژی بگیرم نمی دانم چرا این طور شده ام به خاطر سن است یا چیز دیگر!

لینکhttps://tafakoremosbat.blogsky.com/1402/02/04/post-171/استرس-و-خشم-درون%e2%80%8cگراها

مشکلمان کجاست!؟

نمی دانم مشکلمان کجاست!؟ نمی دانم مشکل دنیا با من چیست!؟ نمی دانم چگونه ام که افراد از من خوششان نمی آید!؟ البته من هم چندان عشق بی کرانی به دیگران ندارم!؟ همیشه یک چیزی فاصله می اندازد بین من و دیگران!؟ همیشه حرف من یک جور دیگر برداشت می شود!؟

گویا آدم فضایی هستم!؟ مال این کره نیستم!؟ امروز نمی دانم کجا بود یک نفر داشت این را می گفت!؟

دنیا هم در صدد برعکس خواسته های من رفتار کردن است!؟ یک چیزی را می خواهی هر چه به دنبالش می روی نمی رسی تا می آیی و قیدش را می زنی خودش به دنبالت می آید!؟ الان آگاه شدم به این شیوه ی گول زدن دنیا!؟ اگر بخواهی دوباره به دنبالش بروی باز فرار می کند!؟ همه اش یک بازی است اما این بازی را چه کسی چیده است و چگونه کار می کند!؟

می خواستم در مورد مشکل ارتباط گرفتن در این روزگار حرف بزنم موضوع به کجا کشید!!!!؟؟؟ نمی دانم ارتباط گرفتن هم برای من معضلی است!؟ از وقتی یادم می آید خجالتی بودم و کسی که ازش خوشم می آید از من خوشش نمی آید و کسی که ازش خوشم نمی آید ازم خوشش می آید!؟ قشنگ است نه!؟ نمی دانم شاید به خاطر سر و وضعم هست!؟ آدم ها اصولا به من نزدیک می شوند که سودی ازم ببرند، آن چنان دوستم ندارند و راحت وقتی که دیگر برایشان سود ندارم ولم می کنند البته خودم هم با آدم ها همین طور هستم دیگر زمانه این طور است!؟


پی نوشت: الان یک جا خواندم یک دلیل اینکه دیگران از ما دور ی شوند این است که وقتی از کسی خوشمان می آید برای اینکه می خواهیم جذبش کنیم دیگر خودمان نیستیم و او از ما خوشش نمی آید اما وقتی نمی خواهیم کسی را جذب کنیم خودمان هستیم و دیگران جذبمان می شوند! جالب بود!؟