باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

احساسات عمیق

بعد از نوشته قبلی خیلی حالم خوب شد حتی با خودم داشتم می گفتم دیگه چه ترسی از اهریمن دارم؟! البته دیگه با کله نمیرم تو شکمش ولی خوب نمی تونه کاری کنه!؟

ولی بعد حالم بد شد، پر از نفرت شدم، من دیگه اون احساسات عشق عمیق که داشتم رو نمی تونم تجربه کنم و فکر کنم دلیلش اینه که به یک نفر که فقط خوبی ازش دیدم بد کردم و در برابرش خودخواهی کردم و اون هنوز می خواد که با من ارتباط داشته باشه ولی من چون نمی دونم باید چه کنم، پسش می زنم!؟

بعدم من خیلی سریع فکر می کنم و احساساتم تغییر می کنه همین الان ببینید چقدر تجربه های متفاوت پشت هم داشتم اما اون خیلی ریلکس میره که بیاد!؟ من از انتظار کشیدن بدم میاد، نمی تونم بشینم ببینم استخاره آقا کی راه میده که!؟

به خدا نمی دونم!؟ به من بگو چه جوری راضی هستی من همون کار رو انجام بدم!؟ من از کارات سردرنمیارم!؟

بعدنوشت: 

میرم، میگه چرا میری؟!

نمیرم، میگم هر چی می خوای بگو، میگه اصلا نمی خوام!؟

با این اخلاقت هیشکی پات نمی مونه ها!؟

من که چیزی نمیگم راحت حرفت رو بزن خوب!؟