باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

روزنوشت تجربه جدید

دیروز رو اینستاگرام یه آقا بهم پیام داد!

کرد عراق بود!

معلم بود!

خارجی ها خیلی مردم ساده ای هستن!

مثل ایرانی ها نیستن!

خلاصه که ازم دعوت کرد برم عراق!

گفت شاید بیاد ایران و مشهد!

البته من جدیش نگرفتم!

عکسشم فرستاد جذبم نکرد!

من با یه نفر قرار دارم!

الان 6 سال میشه منتظرشم!

و این جور که بوش میاد 4 یا 5 سال دیگه هم باید منتظر بمونم!

این وسط عاشقم شدم!

البته از اولش می دونستم نمیشه!

اما باید این تجربه رو از سر می گذروندم!

البته سستم شدم!

گفتم نقد رو بچسب نسیه رو ول کن!

ولی اگه اون شخص بشه خیلی عالیه!

آدم حسابیه!

از هر نظر یکه!

بعد من رفتارهایی که از مردای دیگه دیدم باعث شده بیشتر بخوامش!

چون مثل اونا عوضی و دیوونه نیست!

با درک و شعور و مهربونه!

خلاصه که از من سرتره!

من اعتماد به نفسش رو ندارم برابر ایشون قرار بگیرم!

خودمم باورم نمیشه خدا یک همچین همسری نصیبم کنه!؟

یعنی بعد یه عمر سختی روی خوشی رو می بینم؟!

****************

داشتم چند روز پیش روی یوتیوب می گشتم!

دیدم خانم های متاهل خیلی بیشتر دچار بیماری های اندام تناسلی میشند!

فهمیدم من که مجردم و رابطه نداشتم قسر در رفتم!

اون مشکلات هورمونی هم که بعد عاشق شدن پیدا کردم اصلا چیز خاصی نیست!

اینکه فکر کنم کفاره گناهه اشتباهه!

به خاطر بالا و پایین شدن هورموناست!

***************

اون روز که مطب دکتر زنان بودم چند تا خانم باردار حال خراب بودن!

خانم دکتر بهشون می گفت حاملگی همینه دیگه!

حالت چند ماه اول خرابه!

کاری هم نمیشه کرد باید تحمل کنی!

از اینم قسر در رفتم!

البته خانم های خانواده مادری من خیلی به بارداری سختی نداشتند!

طرف پدرم هم همین طور یه کم مشکلات داشتند!

کلا خانوادگی سخت جانیم!

هزار بلا سرمون میاد باز روی پاییم!

کسی هم لوسمون نمی کنه و نازمون رو نمی کشه!

تازه پر روها میگن بادمجون بم آفت نداره!؟

من از تنهایی خود دلتنگم!

من از تنهایی خود دلتنگم

چرا گویی که از سنگم؟!


در انتظاری جانکاهم

در آرزویی جانفرسنگم!


#ماهش

من دیگه بخشیدم!

چندی پیش اینجا چند نفر رو نفرین کردم اون زمان تازه فهمیده بودم اطرافیانم از بچگیم تا الان باهام چه کار کردند به قول حافظ:

من از بیگانگان هرگز ننالم / که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

این چند وقت فهمیدم که ضربه خوردن از دیگران اجتناب ناپذیره ، همان طور که خودم سهوی یا عمدی با دیگران بدرفتاری کردم حالا چون مال من بیشتر سهوی بوده دیگه نمی نشینم بقیه رو به خاطر عمدی بودن رفتارشون پیش خودم مواخذه کنم، دیگه وقتی که منی که ادعام میشه این قدر خطا دارم وای به حال آدم های دیگه که کلا گمراهن، چه توقع بیجا هست ازشون دارم، اگه می تونستند و درست درک می کردند وضع خودشون این نبود، به خودشون کمک می کردند!

خلاصه که بخشیدم البته صحبت کردن در جلسه ی مشاوره و گریه کردن اونجا بی تاثیر نبود البته هنوز دلم کامل پاک نشده اما دیگه دنبال مجازات دیدن اون هایی که بهم بدی کردند نیستم، اون ها به خودشون دارند بدی می کنند اصلا خیر و شر رو تشخیص نمیدند، واقعا چه جای توقعی ازشون هست ایراد از خودم بوده که بهشون نزدیک شدم به قول این نوشته های شبکه های اجتماعی ضربه خوردن طبیعیه ولی باید ببینی آیا اون آدمی که داره بهت ضربه می زنه ارزششو داره یا نه؟! واقعا چرا به آدم هایی که برام ارزش نداشتند نزدیک شدم؟ خوب پاسخش ساده ست ازشون سود می بردم من هم یه جورایی بهشون نارو زدم، منم واقعا دوستشون نداشتم! 

اصلا میگن که آدمی که خودش رو دوست نداره نمی تونه دیگران رو دوست داشته باشه و دیگران هم دوستش داشته باشند، منم که با خودم جنگ و دعوا دارم تازگی هم فهمیدم قهرم البته یه پله نزدیک شدم به خودم!

همه ی اینا رو بزاریم کنار هم باید قبول کنم بیشترین تقصیر رو خودم دارم از آدم ها انتظار چیزی رو دارم که خودشون برای خودشون نمی تونند انجام بدند، متاسفانه حرص و طمع آدم ها رو کور کرده، دروغ و فساد و دزدی همه جا رو گرفته بعد من انتظار رفتار انسانی و مهربانی رو دارم؟! همین که آلوده ی این مهلکه نشدم خیلیه، باید کلاهم رو بندازم بالا!؟

خامی، پختگی، سوختگی

من اولین بار از مولانا شنیدم که می گفت خام بودم، پخته شدم، سوختم. آن موقع ها که خیلی جوان بودم می گفتم منظورش چیست؟! فکر می کردم این اتفاق در راه عشق می افتد اما بعد دیدم نویسندگان دیگر که دین و مذهب دیگر هم داشتند این مطلب را به زبان دیگری گفته اند.

امروز دیدم این مطلب را یکی از شهیدان جنگ ایران و عراق هم به زبان دیگری گفته بود. انگار همه جایی هست فرآیند طبیعی رشد انسان است. اصلا ربطی به مرام و مسلکت ندارد.

حتی خداناباورها هم روزی خام هستند بعد پخته می شوند بعد هم می سوزند.

حال که من کمی تا قسمتی پختگی را تجربه کرده ام و چه اتفاقاتی را از سر گذرانده ام که البته ارزشش را داشت مانده ام سوختگی چه معنایی دارد و چه بر سرم خواهد آمد!؟

همان طور که چند نوشته قبل نوشتم دیگر قبول کرده ام این راه بی پایان است و زندگی مقصدی ندارد، زندگی در لحظه و قدر دم را دانستن همه ی آن چیزی هست که باید بدانیم!

منتظر فردا نشستن، منتظر یک کس، منتظر یک اتفاق، منتظر گشایش یا هر انتظار دیگر فقط باعث می شود همین لحظه را از دست بدهیم، این هم خودش از نتایج پخته شدن است و من هنوز در میانه ی راه هستم.

چشم هایم را باز می کنم و راهم را با قدم های کوچکم ادامه می دهم پاینده زندگی

دوست داشتم بنویسم

دوست داشتم بنویسم  و آنچه می دانم را انتقال دهم

اما می خواهم بگویم از من انتظار زیادی نداشته باشید

من تمام عمرم را پای چیزی گذاشتم که امروزه هوادار کمی دارد

کاری که بلدم این است که تجربیاتم و دانسته هایم را در این موضوع انتقال بدهم.

اگر به خواهم در کاری وارد شوم که دانشی در آن ندارم هم به خودم خیانت کردم هم به دیگران!

اگر لاف بزنم که چنین و چنان می کنم بعد از عهده اش بر نیایم دیگر کسی حتی به آنچه می توانم انجام دهم هم اعتماد نمی کند!

آری من اعتماد به نفس کافی ندارم

من می نویسم در مورد موضوعاتی که به آن ها مسلط هستم برای همان اندک انسان هایی که علاقمندند و بقیه مختارند آن طور که می خواهند زندگی کنند.

لطفا مرا نیز اجازه دهید به اختیار خودم زندگی کنم

ممنونم