باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

آینده و توکل

ترس از آینده و استرس و اضطراب برای آن در جامعه ی مدرن امری عادیست، ما از کودکی وقتی اتفاقات غیرقابل پیش بینی برایمان می افتد ایمان خود را از دست می دهیم و می گوییم اگر خدا هست چرا این اتفاقات برایمان افتاده است و بعد دیگر همه ش منتظریم اتفاق بد بیفتد اما توجه داشته باشید ما در کودکی هنوز درک درستی نداریم و تجزیه و تحلیلمان کودکانه است!

بزرگتر که می شویم حکمت بعضی از وقایع برایمان روشن می شود و می گوییم چه خوب شد اتفاق افتادند این بار آگاهانه ایمان می آوریم و در مراحلی از مسیر زندگی وقتی دیگر کنترل شرایط از دستمان خارج شده است یاد می گیریم آینده را به خدا بسپاریم و فکرش را رها کنیم و این اسمش توکل است نوعی اطمینان که هر اتفاقی بیفتد خواست خداست و خدا اگر بخواهد معجزه می کند البته هر چه جلوتر می رویم وقایعی اتفاق میفتد که بیشتر بترسیم اما آنگاه هم باز لازم است توکل کنیم و قدم به جلو برداریم و از تاریکی ها، غم ها، دردها، رنج ها، بیماری ها و سختی ها نترسیم!

روزنوشت سردردی

امروز سردردم!

پیشونیم درد می کنه!

راستش از دیروز خام گیاه خواری رو شروع کردم!

میگن این دردا طبیعیه بدن داره سم زدایی میشه!

اما من رفتم مرغ خوردم!

از دیشب مونده بود!

چای هم خوردم!

بهتر شدم اما نه چندان!

آخه من هورمون های مغزم از تعادل خارج شده!

می ترسم حالم بد بشه!

به همین یه روز درد کبدم خوب شده بودا!

الان که مرغ خوردم یه کم درد گرفت!

الان دو طرف سرمم هم درد می کنه!

مامانم میگه سرما خوردم!

خوبه من دکتر نشدم تشخیصام حرف نداره!؟

میگن تو رژیم خام گیاهخواری میشه گاهی پخته هم بخوری!

فقط بدن گیج میشه!

البته من فکر کنم باید این دردا رو تحمل کنم!

میگن با مسکن سرکوب نکنید!

دیشبم درست نخوابیدم!

یه خواب هایی دیدم اصلا عجیب و غریب!

بگم شاخ درمیارین و از خنده روده بر میشید!

هیچ کاری ندارم انجام بدم!

کتابم نمیشه این جوری خوند!

حالا مدیتیشن رو امتحان می کنم!

به امید بهبودی!


بعدنوشت:

20 دقیقه مدیتیشن کردم!

به محض اینکه مدیتیشن رو شروع کردم سردردم خوب شد!

ولی یه کم بعد درد تو پاهام شروع شد!؟

این قدر درد داشت که می خواستم ناله کنم!

اما بعد بهتر شد ولی همون جور موند!

الانم هنوز درد می کنه!؟

واقعا تو بدنم سم جمع شده انگار!؟

غم عشق

عشق زیبا بود!
بر جانم شرر میزد!
بی تابم می کرد!
تب و تاب داشت!
اما حیف عشق نبود!
می گویند هوس بود!
اما این چه هوسی بود که این قدر زیبا بود؟!
دوست داشتی خیره شوی به چشم هایش!
از چشم هایش شیرجه بزنی به قلبش!
آری لذت خاصی داشت!
زندگی را دو مرتبه در تو زنده می کرد!
و تو با خود می گفتی آیا کنارش روی خوشبختی را خواهم دید؟!
اما ناگهان فرو می نشست!
آتش عشقم را می گویم!
عقل به میان می آمد با شمشیر شک!
از کجا می دانی این طور نشود یا آن طور نشود؟!
ترس بر دلم رخنه می کرد!
اگر خوشبخت نشدیم چه؟!
اگر بدبخت تر بشوم چه؟!
اگر گرفتارش شوم، اگر گرفتارم کند؟!
نه، نه، نه نمی خواهم!
من می روم!
و تنها ردی از عشق بر روح و روانم باقی می ماند!
قلبم گرفتار نیمه کاره ای میشد!
و دیگر آن آدم سابق نمی شوی!
غمی در روحت، در جانت خانه می کند!
از عشق فقط غمش به ما رسید!
ما را همین غم خوشست!
خوش!

#ماهش

ترس از قضاوت شدن

یه زمانی ترس از قضاوت شدن داشتم و راهی که به نظرم اومد این بود که قمار کنم و خود افشایی کنم، از یه دوستم شروع کردم که می دونستم حرفام رو میره به بقیه میگه، بعد با اون کات کردم و اومدم وبلاگ و دیدم اینجا همه حرف هایی که نمی تونند به کسی بگن رو میگن و من هم شروع کردم!

خوشبختانه خیلی حرف های بد نشنیدم و مسخره کم شدم اما براش آماده بودم اینکه فکر می کردم اتفاق خیلی بدی بیفته اشتباه بود و اتفاق بدی نیفتاد و سرزنش هم نشدم، نمی دونم پشت سرم چی میگن اما در رو در رو که چیز خاصی تغییر نکرد!

درسته که یه مقدار ترس از قضاوت شدنم ریخته اما بازم این ترس رو دارم شاید یه بخش از خشمم هم به خاطر همین بود، گاهی فکر می کنم تا حالا اتفاق بدی نیفتاده بعدا از کجا می دونی اتفاق بدی نیفته؟! می دونم من مرض دارم نفوس بد بزنم! خخخخ

ولی خیلی حال خودم خوبه، از این نظر که هیچ چیز پنهونی در زندگیم ندارم البته متاسفانه یه بدی هایی هم این وسط اتفاق افتاد و به قول معروف نفرت پراکنی کردم ولی قصدم این نبود که شر ایجاد کنم راستش قمار احمقانه ای بود خودم می دونم اما همین کار راه رو برام باز کرد!؟

تنهایی و آرامش

ما انتخاب کردیم تنها باشیم و کمتر با بقیه ی انسان ها تعامل داشته باشیم، به دلایلی که برای خودمان داریم مثل ضربه خوردن از آدم ها، نفهمیده شدن از طرف آدم ها، دلشکستی، شکست روابط و ...

تازگی اما در کتاب ها یا شبکه های اجتماعی به مطالبی بر می خورم که آدم هایی مثل ما را ترسو خطاب می کنند و می گویند ما شجاعت روبرو شدن با سختی های روابط اجتماعی را نداریم و نمی توانیم روابط درست را یاد بگیریم و تجربه کسب کنیم!

این مطلب من را به فکر انداخته است، نمی دانم چقدر با مردم ارتباط داشته باشم و چقدر کنج تنهایی خودم باشم؟ ضمن این که من درونگرا هستم و زود از ارتباط با آدم ها و حرف هایشان خسته می شوم!

آیا واقعا من ترسو هستم یا عقلم به خاطر شخصیتی که دارم و شرایط جامعه و تجربیاتم، درست تصمیم گرفته که تنها باشم؟