باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

حالم خوب شد!

حالم خوب شدچرت و پرت های پست قبلی رو نوشتم خیلی خندیدم ولی باور کنید چشم من شور نیست آخه خودمم چشم می خورم کی خودش رو چشم میزنه؟! همه ش مربوط میشه به حس خوشآیندی که وقتی چیزی باب میلمه رخ میده دنیا نمی خواد ببینه من اون حس بهم دست بده چون بعدش عجب و غرور میاد باعث میشه از خودم خوشم بیاد و به خودم ببالم و افتخار کنم انگار همیشه باید بی اعتماد به نفس و سرافکنده باشم نمیشه بگم آخ جون چه خوب شد و تو دلم خوشحال بشم باید اگر اتفاقی میفته که باب دل منه بی طرف باشم بگم شده که شده وگرنه از دماغم درمیاد!؟ خخخخخخ

امروز یه نفر داشت در مورد داستان فرعون و موسی حرف میزد من که کامل گوشش نکردم ولی اصل قضیه اینکه فرعون نفس منه و موسی روح الهی منه، اصل داستان اینه که در اشل بزرگ تر فرعون و موسی دو نفرن که خیلی شبیه هم هستند ولی یکیشون بنده ی شیطان شده یکیشون بنده ی خدا و فرعون آینه ی موساست و بهم نیازمندند فرعون باعث رشد موسی میشه اگه فرعون نباشه موسی با کی بجنگه که این وسط رشد کنه؟! فرعون خودشو تباه می کنه خودش خودشو قربانی می کنه برای رشد موسی، در واقع موسی باید متشکر فرعون باشه البته فرعونم بمیره سامری پیداش میشه بخواد کارای موسی رو بهم بریزه، دیگه این قانون دنیاست اگر خوب نگاه کنی همه چیز در خدمت انسان متعالی هست غیر نفس خودش که از درون می خواد بکشدش پایین و چه راحت اگر خدا نخواد کمک به انسان متعالی بکنه نفسش می تونه بیچاره ش کنه! پس هر کی هستی و هر چی هستی از شر نفست به خدا پناه ببر، از خدا بخواه کمکت کنه بتونی مدیریتش کنی الهی که بکشه! اون خوشحالی از کامیابی در مثلا مسابقات ورزشی هم از نفس میاد برای همین اگه در راه تعالی باشی برعکس میشه تا نفست کامیاب نشه و متوجه دنیا نشه و سرش به دنیا گرم نشه!

داستان خضر و موسی و حوادث اخیر

در قرآن و کتاب های معنوی دیگر داستانی هست در مورد شاگردی حضرت موسی در نزد حضرت خضر، در این داستان حضرت خضر کارهای غیر منطقی و غیر اخلاقی انجام می دهد و حضرت موسی نمی تواند تاب بیاورد و در نهایت از هم جدا می شوند.

خلاصه داستان این است که این دو نفر در راه به کشتی سوار می شوند حضرت حضر کشتی را سوراخ می کند بعد در راه نوجوانی را می بینند حضرت خضر او را می کشد بعد هم به خرابه ای می رسند و حضرت خضر دیوار خرابه را تعمیر می کند اما رازی پشت هر کدام از این اعمال است کشتی را برای این سوراخ می کنند چون پادشاه در چند روز آینده کشتی های سالم را برای جنگ می خواسته است و پس دیگر این کشتی به درد پادشاه نخواهد خورد نوجوان را برای این می کشد چون اگر او بزرگ می شد برای پدر و مادر مومنش دردسر درست می کرد و دیوار خرابه را برای این تعمیر کردند چون زیر دیوار گنجی بود که میراث یتیمان بود.

کامل داستان را می توانید در لینک زیر بخوانید

داستان حضرت موسی و حضرت خضرhttps://atlaspress.af/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C-%D9%88-%D8%AE%D8%B6%D8%B1/

متاسفانه در چند روز اخیر بعضی از دوستان این داستان را به حوادث اخیر ربط داده اند ما که نمی دانیم چه می شد اگر حوادث اخیر رخ نمی داد اما نمی توان نتیجه گرفت مثلا کیان اگر زنده می ماند حتما فرزند خوبی برای پدر و مادرش نمی شد! یا از این قبیل نتیجه گیری ها.

به نظر من تنها نتیجه ای که می توان از این داستان گرفت این است که خوبی و بدی رخدادها در وهله ی اول نمی تواند نشانگر خوبی و بدی نتیجه ی آن رخداد در آینده باشد.

حضرت خضر علم آینده بینی دارد ما که نداریم و نمی توانیم با مقایسه کردن و پیدا کردن تشابه میان دو ماجرا نتیجه قطعی بگیریم آینده خود مشخص می کند رفتن کیان و دیگر افراد چه نتایجی خواهد داشت.