من که رسیدم به اینکه احمقم!؟
دیگه هیچ ادعای دانستنی ندارم!؟
یه عمر نتونستم مشکلات خودم رو رفع کنم!؟
هی این ور برو هی اون ور برو!؟
هی این کتاب رو بخون اون مقاله رو بخون!؟
آخرش هیچی اسیرم!؟
خودشناسی کردم به جای اینکه به جای خوب برسه به این جا رسید که چقدر من بدم!؟
نمی دونم هنوز بقیه هم این قدر اندازه ی من بد هستند یا نه!؟
از قیافه هاشون که معلوم نیست!؟
دیگه به هیچ مرجعی هم اعتماد ندارم!؟
از هر طرف که میری می خوری به شیطان!؟
انسان تنهاست خدا رهاش کرده!؟
نمی دونم چه جوری می خوای نجات پیدا کنی!؟
چاره اندیشی خودتم از چاله درت میاره میندازدت تو چاه!؟
یه داستان سعدی داره میگه که!؟ کاملش یادم نیست ولی!؟
یه برده بود اربابش بهش نون خشک میداد!؟
بعد اعتراض کرد به اربابش، اربابه فروختش!؟
ارباب بعدی نون خشک بهش میداد و ازش خیلی کار میکشید!؟
به این اربابش هم اعتراض کرد اونم فروختش!؟
بعد ارباب دیگه ش بهش نون خشکم نمیداد و کار ازش می کشید و تو سرما می خوابوندش!؟
دیگه برده خسته شد گفت خدا چرا این جوریه!؟
سعدی میگه باید تسلیم بود و همچنین به کم قانع!؟
حالا همین تسلیم بودن و قانع بودن رو هر کسی یه جور معنی می کنه!؟
ولی من خیلی ساله به همین والدینم راضیم و قانعم و تسلیمم!؟
کاری نمی تونم بکنم باهام خوب بشن!؟ نمی خوان!؟
چراشو نمی دونم!؟
میگم که کلی هم تلاش کردم که خانواده مون دور هم جمع بشند ولی کسی نمی خواد!؟
دیگه منم تلاش نمی کنم!؟
همه از تو توقع دارن خوب باشی ولی به خودشون که میرسه هر کار دوست دارن می کنند!؟
اگر بدی کنی که از خودت محافظت کنی بهت میگن فلان و پشمدان!؟
یکی نیست بگه رفتار خودت رو دیدی!؟
توقع داری با من بدرفتاری کنی من قربون صدقه ت برم؟!
ولی خوب آدما خودشون رو نمی بینن!؟
تازه وقتی هم گناهکارن و بهشون میگی باهات بدتر میشن و انکار می کنند!؟
انگار تو وظیفه ته اخلاق نحسشون رو تحمل کنی!؟
تنها کاری می تونی بکنی اینه که این قواعد رو بشکنی و بگی من جور دیگه ای زندگی می کنم!؟
نه اینکه داد و هوار کنی و با همه بجنگی!؟
اتفاقا قاعده بازی رو شکستن اینه که نجنگی و تسلیم باشی، در صلح باشی!؟
به چه امیدی؟! به امید خدا!؟
اینکه اون می فهمه تو چه کار کردی!؟
چقدر از خودت گذشتی!؟
از خوشی هات!؟ از منافعت!؟
بقیه هر جور دوست دارن رفتارت رو تعبیر کنن!؟
تو آینه ی خودشونی!؟
بد باشن بد می بینن! خوب باشن خوب می بینن!؟
به درک که بد می بینن!؟ جنس خودشون خرابه!؟
به نظرتون میشه من اینجا تمرین حرف زدن انجام بدم؟ یا باید برم جلوی آینه تمرین کنم؟ از آینه خوشم نمیاد جلوش که میرم ادا بازی درمیارم! چی کار کنم با خودم راحت نیستم!؟ جلوی جمع هم که بخوام حرف بزنم از استرس سکته می زنم!؟
البته چند وقته این کار رو شروع کردما، سعی کردن اینجا که می خوام بنویسم برم تو قسمت محاوره، می دونم اولش قشنگ نیست ولی خوب کم کم خوب میشم!؟
دیشبم وبلاگ رو غیرفعال کردم ولی امروز برای تمرین بازش کردم لطفا در مورد چیزهایی که می نویسم فکر دیگه نکنید فقط می خوام حرف زدنم رو خوب کنم برای همین از هر دری می نویسم!؟
حالم خوب شدچرت و پرت های پست قبلی رو نوشتم خیلی خندیدم ولی باور کنید چشم من شور نیست آخه خودمم چشم می خورم کی خودش رو چشم میزنه؟! همه ش مربوط میشه به حس خوشآیندی که وقتی چیزی باب میلمه رخ میده دنیا نمی خواد ببینه من اون حس بهم دست بده چون بعدش عجب و غرور میاد باعث میشه از خودم خوشم بیاد و به خودم ببالم و افتخار کنم انگار همیشه باید بی اعتماد به نفس و سرافکنده باشم نمیشه بگم آخ جون چه خوب شد و تو دلم خوشحال بشم باید اگر اتفاقی میفته که باب دل منه بی طرف باشم بگم شده که شده وگرنه از دماغم درمیاد!؟ خخخخخخ
امروز یه نفر داشت در مورد داستان فرعون و موسی حرف میزد من که کامل گوشش نکردم ولی اصل قضیه اینکه فرعون نفس منه و موسی روح الهی منه، اصل داستان اینه که در اشل بزرگ تر فرعون و موسی دو نفرن که خیلی شبیه هم هستند ولی یکیشون بنده ی شیطان شده یکیشون بنده ی خدا و فرعون آینه ی موساست و بهم نیازمندند فرعون باعث رشد موسی میشه اگه فرعون نباشه موسی با کی بجنگه که این وسط رشد کنه؟! فرعون خودشو تباه می کنه خودش خودشو قربانی می کنه برای رشد موسی، در واقع موسی باید متشکر فرعون باشه البته فرعونم بمیره سامری پیداش میشه بخواد کارای موسی رو بهم بریزه، دیگه این قانون دنیاست اگر خوب نگاه کنی همه چیز در خدمت انسان متعالی هست غیر نفس خودش که از درون می خواد بکشدش پایین و چه راحت اگر خدا نخواد کمک به انسان متعالی بکنه نفسش می تونه بیچاره ش کنه! پس هر کی هستی و هر چی هستی از شر نفست به خدا پناه ببر، از خدا بخواه کمکت کنه بتونی مدیریتش کنی الهی که بکشه! اون خوشحالی از کامیابی در مثلا مسابقات ورزشی هم از نفس میاد برای همین اگه در راه تعالی باشی برعکس میشه تا نفست کامیاب نشه و متوجه دنیا نشه و سرش به دنیا گرم نشه!
بیشتر ما ذهن منفی داریم و در روبرو شدن با دیگران بدی ها و عیب های آن ها را بزرگ می بینیم اما لازم است بگویم هر آنچه در دیگری تشخیص می دهیم در خودمان هم هست چه خوبی و چه بدی وگرنه نمی توانستیم تشخیصش دهیم، دیگران مثل آینه برای ما عمل می کنند!
کاری که لازم است بکنیم این است که تمرکز خود را از اینکه دیگران چگونه اند برداریم و روی چگونگی خود تمرکز کنیم و نه تنها بدی و عیب یک نفر را به رویش نیاوریم یا جار نزنیم بلکه عیب دیگران را نیز بپوشانیم همان طور که خدا عیب های ما را می پوشاند و اگر کار خطایی کرد ببخشیمشان!
نکته ای که لازم است دقت کنیم این است که این مورد برای آدم هاییست که نسبتا خوب هستند اما اگر آدمی را می شناسیم و بد و بدخواه دیگران است و برای دیگران مشکل ایجاد می کند ما وظیفه داریم آنچه در او تشخیص می دهیم را به دیگران انتقال دهیم و در اینجا بخشش جرم و پوشیدن عیب دیگری ظلم به دیگران است!
فرامرز اصلانی هم درگذشت روحشون شاد، خواننده ی خیلی خوبی بودند البته سبک کارشون یه جوری بود که من دوست داشتم اما زیاد نمیشد گوش کرد!
چیزی که برام جالبه اینه که ایشون به نظر من آشنا می اومدن، در صورتیکه هیچ وقت ندیدمشون و هزاران کیلومتر آن طرف تر زندگی می کردند!
من بالاخره این قضیه ی آشنا بودن بعضی آدم ها رو کشف می کنم، برام خیلی عجیبه، واقعا یعنی فقط آینه ی خودت هستند؟!
من چقدر آینه دارم؟! چقدر خصیصه دارم!؟ تموم نمیشند!؟