ما تلخی جهان به رخ تازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
صائب تبریزی
دی پیر میفروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غمِ دل بِبَر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ؟!
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد، باد!
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست؛
از بهر این معامله، غمگین مباش و شاد
باده به دست باش اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رَوَد به باد!
حافظ گرت ز پندِ حکیمان مَلالت است
کوته کنیم قصه، که عمرت دراز باد!!