باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

شعر آراممان می کند

امروز کمی دیگر شعر خواندم، از صائب، از سعدی، از مولانا.

دو بیت از صائب برایم جالب بود به دلم نشست:


محنت مردم آزاده فزونتر باشد
بار دل لازمه سرو و صنوبر باشد

عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نیست ده انگشت برابر باشد


من که آزاده نیستم، تو عمل نتونستم پای حرفام وایسم، مصلحت نبود سرم رو بدم، انتخاب شدم برای کاری دیگر!

اما این حرفش راست هست عالم پست و بلند هست و انگشتان دست برابر نیستند، هر چیزی در جای خودش هست و هر چیزی و کسی وظیفه ی خودش رو دارد. 

اصلا کی گفته من این قدر خوشفکر هستم که نظم جهان هستی را پایه ریزی کنم!؟ این ها همه از نفس من ناشی می شود که به خودش اجازه می دهد برای دنیا طرح بریزد و البته شکست هم می خورد و بهتر هم هست بخورد و موفق نشود چون اگر موفق شود دچار غرور و تکبر می شود و خودش با دست خودش همان چیزی که ساخته است را نابود می کند!؟

خلاصه که هر چقدر اشعار بزرگان که حکمت هست را می خوانی کم است و در هر برهه از زندگی یک جای کلامشان به کارت می آید!

دنیا آتش است!

دنیا دارد چهره ی واقعیش را نشان می دهد! البته قبلش هم آنچنان گل و بلبل نبود! در وضعیتی که مثلا صلح بود، آدم هایی مرا زمین زدند و در آتش انداختند و زیر خاک دفن کردند!؟

امروز دلم گرفته بود مقداری دنبال شعر گشتم و چند شعر در مورد جنگ و دنیا و آتش از صائب تبریزی پیدا کردم، یک بیت دارد می گوید:

تا نبینی چهره تاریک دنیادار را
کی شود هرگز ترا روشن که دنیا آتش است؟

حرف دیگری ندارم بزنم، رویاهای صلح همه اش الکیست، دنیا بدون جنگ دیگر دنیا نیست، کشتن ....

حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتن

حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتن
نیست تحسینی سخن را بهتر از دریافتن

در بساط سینه هر کس که باشد آه سرد
می تواند در دل شب صبح را دریافتن

جستجوی عشق از افسردگان روزگار
هست در خاکستر سنجاب اخگر یافتن

از وصال کعبه در سنگ نشان آویخته است
هر که قانع گردد از دریا به گوهر یافتن

سینه خود را ز آه آتشین سوراخ کن
تا توانی ره در آن محفل چو مجمر یافتن

سینه پر داغ ما ساده است از نقش امید
نیست ممکن آب در صحرای محشر یافتن

تا تو چون پروانه داری دست بر آتش ز دور
از حریر شعله ممکن نیست بستر یافتن

با نصیب خویش قانع شو که نتوان بی نصیب
جرعه آبی به اقبال سکندر یافتن

عاشق یکرنگ از بیداد عشق آسوده است
دست نتوانست آتش بر سمندر یافتن

می توان آسایش روی زمین چون بوریا
بی تکلف صائب از پهلوی لاغر یافتن

صائب تبریزی

هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن

هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن
می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن

از مروت نیست با سنگ جفا راندن مرا
من که در بند گرانم از وفای خویشتن

من کدامین ذره ام تا بی نیازان جهان
صرف من سازند اوقات جفای خویشتن

راستی در پله افتادگی دارد مرا
می روم در چاه دایم از عصای خویشتن

صد جفا می بینم و بر خود گوارا می کنم
برنمی آیم، چه سازم با وفای خویشتن

بخت اگر در نارسایی ها رسا افتاده است
نیستم نومید از آه رسای خویشتن

می کند گردش فلک بر مدعای من مدام
تا فشاندم آستین بر مدعای خویشتن

از تجلی می تواند سنگ را یاقوت کرد
آن که می دارد دریغ از من لقای خویشتن

هر که با جمعیت اظهار پریشانی کند
می زند فال پریشانی برای خویشتن

این چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مدام
می نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن

هر حباب شوخ چشم از پرده ای گردم زند
بحر یکتایی نیفتد از هوای خویشتن

نیستم صائب حریف منت درمان خلق
باز می سازم به درد بی دوای خویشتن

صائب تبریزی

زین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب من

آه گرمی هست دایم در دل بی تاب من

نیست هرگز بی چراغی گوشه محراب من


شورشی دارم که می پاشم چو ابر از یکدگر

کوه قاف آید اگر پیش ره سیلاب من


شوربختی بین که ریزد بحر با چندین گهر

خار و خس در کاسه دریوزه گرداب من


می برد بر حال قارون رشک در زیر زمین

در ته گرد کسادی گوهر شاداب من


چند بتوان آبروی گریه پیش صبح ریخت؟

تا به کی صرف زمین شور گردد آب من؟


از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود

زین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب من


مرگ نتواند مرا از بی قراری بازداشت

می شود صائب ز کشتن زنده تر سیماب من


صائب تبریزی