باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

تکبر

امروز فهمیدم مشکل جامعه ما کبر و غرور مردم این جامعه است، من این سیلی محکم واقعیت رو امروز تو صورت خودم و همه می زنم و الان بهتون بر می خوره اما بعد خدا رو شکر می کنید، خدا رو باید شکر کنید هر کس خوارمون می کنه، هر کس لهمون می کنه، هر کس بادمون رو می خوابونونه!

والا منو الان چند سال پیش یه نفر باد کرده هنوز درگیرشم، نمی دونم چی کار کنم از دست این باد خلاص بشم، با اینکه خیلی من مواظبم چون می دونم یه عده تو جامعه ی ما این کار رو می کنن اما پدرسوخته ها یه جوری این کار رو می کنن که خودت نمی فهمی! بعد یهو به خودت میای می بینی ای دل غافل چقدر کبر و غرور منو گرفته، حالا بیا و درستش کنه!

اگه خودت کبر و غرورت رو نخوابونی یا به قول مسیحی ها خودت خودت رو فروتن نکنی دنیا آنچنان بلایی سرت میاره که نفهمی از کجا خوردی!؟ تازه بعدش هم آدم باز مغروری می کنه و می خوادغرور جریحه دار شده شو رو احیا کنه!

حالا یکی بیاد منو نجات بده، دستشو می بوسم، بیا این غرور رو از من بگیر، من رو خفیف و خوار کن، واقعا نمی دونم چی کار کنم!؟ با اینکه می دونم هر آنچه دارم در دست من امانت خداونده و اگر بخواد به آنی می تونه ازم بگیره اما بازم سرم باد داره!؟ کمکم کنید!؟

نظرات 3 + ارسال نظر
گیل‌پیشی دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت 23:23

سلام ماهش جونم.
با سمیرا جون موافقم.
چرا باید کسی خار و خفیفت کنه. نباید این اجازه رو به کسی بدی.
آدم گاهی هم نیاز داره که داشته‌هاش رو ببینه و خودش رو تشویق کنه.

نظرتون محترمه اما مقصود من چیز دیگه ایه!

سلام دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت 20:16

سلام
من تجربه اش کردم. باید بگم که شوک بدی بهت میده و لازم نیست حتما آدم خودش هم تجربه اش کنه. شما تجربه من رو بخونید و عبرت بگیرید
یه بار در محل کار اتفاقی افتاد که از نظر من نباید می افتاد. نمی دونید که چه کردم. از عصبانیت حتی جسمم هم به هم ریخته بود. اومدم با عصبانیت به رئیسم موضوع رو گفتم. بنده خدا گوش کرد و می‌گفت حرص نخورم ولی من.... حتی نمی تونستم درست بشینم. حق کاملا، بله، کاملا با من بودها ولی خوب واقعیت مطابق حق من نبود. هی میرفتم و می اومدم و می گفتم ال میکنم، بل می کنم و واکنش رئیسم همون بود. این قضیه و عصبانیت حدود ۸ ساعت دوام داشت و من خود اسفند روی آتیش که به کوچکترین حرفی کنترلم رو از دست می دادم. بعد از کار رفتم یه جایی و از روی برافروختگی که داشتم، فهمیدن یه مشکلی وجود داشته و خواستن من ماجرا رو بگم. دوباره آمپر چسبوندم و با داد و بیداد ماجرا رو تعریف کردم. همونجا کسی که ذره ای فکرش رو نمی کردم چنان من رو خورد و سکه یه پول و فحش کش کرد که با خود طرف هم دعوام شد و محل رو ترک کردم. ولی بعد از چند ساعت و تنها شدن تو اتاق خودم، تمام ماجرا رو دوباره مرور کردم و به این نتیجه رسیدم که به جز شخص خودمون، هیچ کسی، حتی عزیزامون، اونجوری که ما فکر میکنیم ما رو قبول ندارن و به پاش که بیفته خیلی راحت میگن تو هیچ گ...ی نیستی! اون چیزی که تو وجود تو می‌شکنن دردی به وجود می‌آره که تا روزها آزارت میده و بغض عجیبی تو تک تک لحظه هات میشینه که نمی تونی در موردش کاری انجام بدی و متأسفانه ردی از این ذلیل شدگی توی لحظات بعد از اون اتفاق تا پایان زندگی روی روحت به یادگار می مونه.

آره درک می کنم خیلی سخته
منم به خودم میگم تو که خیلی گیجی تا بادم از سرم بیفته
ممنون

سمیرا دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت 19:54

بی خیال عزیزم، خودت رو اذیت نکن، چه بادی، چه غروری، ماشاالله دختر خوبی هستی، حالا هر جایی احساس کردی داری تکبری می ورزی، خودت جلوی خودت رو بگیر، هیچکس حق نداره، تو رو هیچ جوری اذیت کنه

فدات عزیزم
شیرین زبونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد