برای من زندگی رنگی رنگیه!؟
یه مدت جدیدا سیاه و سفید شده بود ولی الان دوباره داره رنگی میشه!؟
ولی در کل من خیلی آدم بدی شدم!؟
اصلا نمی دونم چمه!؟
خشم و عصبانیت دارم البته درونمه نشون نمیدم!؟
ولی می ترسم آخرش این خشم دنیا رو بسوزونه!؟
خودم رو هم همین طور و هر چه کاشته بودم رو نابود کنه!؟
من اصلا احتیاج به دشمن ندارم، خودم دشمن خودمم!؟
و الان شرایط جوری شده که دشمن داخلی بیدار شده!؟
و از دست خودت به بیابان هم فرار کنی باز دنبالت میاد!؟
شر شدم و مرا امان از این شر نیست!؟
دیگه از خدا هم خجالت می کشم!؟
چقدر شر درست کنم و خدا اون ها رو به خیر تبدیل کنه!؟
یه موقعی آگاه نبودم اما الان می دونم این کارهام اشتباهست!؟
به قول هوشواره آدمیزاد موجود پیچیده ای هست!؟
ناخودآگاهش هم پلیده هم منبع خلاقیت و شهود!؟
از یه طرف کشیده میشه سمت خودش از یه طرف سمت دیگران!؟
این کشمکش های درونی وقت آدم رو می گیره!؟
هی میگی حرف بزنم؟ نزنم؟ بگم؟ نگم؟ چه جوری بگم؟!
اگه جلوشو بگیری بعدتر شدیدتر خودش رو نشون میده!؟
اگه جلوشو نگیری آتیش درست می کنه!؟
نمی دونم آتیش میگن همیشه بد نیست!؟
من سعی کردم خاک باشم یا آب باشم!؟
ولی تهش بازم آتیش به پا میشه!؟
دست خودم نیست عنصر وجودیم آتیشه!؟
خودم یه پا شیطانم، از همه شیطان ترم!؟
خودم اینا رو می دونم از بچگیم می دونستم!؟
من نمی خوام به کسی آسیب بزنم!؟
نمی دونم چرا می ترسم به کسی آسیب بزنم و یه اتفاق وحشتناک براش بیفتاده!؟
حتی اگر کسی اذیتم کنه بهش آسیب نمی زنم!؟
حتی اگر این قدر آسیب زده باشه که دلم بخواد بکشمش!؟
من خون می بینم دست و پام شل میشه!؟
چی کار کنم هزار جور مریضی روانی دارم!؟
بعضی وقتا به خدا میگم از هر مریضی روانی یه ذره به من دادی!؟ آخه چرا چی تو سرته!؟
من چه کار کردم که این شد سرانجامم!؟
به کجا پناهنده بشم که دیگه پیش خدا نمی تونم برم!؟
بعدنوشت:
رنگی رنگی مثل قبلم نیست یه جورایی سفید و شیریه!؟
نمی دونم عشقم از قلبم رفت اما هنوز اون روح و عطر هست!؟
این خدا نیست می دونم عشقمه!؟
بعدنوشت بعدی:
همه شون تقریبا رفت!؟
این حسا چیه من می کنم!؟
آیا نزدیک مرگمه!؟
من که خوبم!؟
نکنه شیطان داره این چیزا رو سرم درمیاره!؟
من دیگه نمی تونم این جنون رو تحمل کنم!؟