باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

من که دوستت دارم!؟

من که دوستت دارم!؟

چگونه دوستت داشته باشم که راضی شوی؟!

می خواهی خانه ی مرا به آتش بکشی؟!

من که گفتم تو با همه ی مردها برایم فرق داری!؟

من که گفتم روحم با تو احساس پیوند می کند!؟

من که هر چه داشتم رو به خاطرت آتش زدم!؟

آنچه تو می خواهی برای من غیر ممکن است!؟

نه اینکه نخواهم، نمی توانم!؟

عشقمم دیگر تمام شد!؟

امروز حتی از حمام که آمدم موهایم را کوتاه کردم!؟

چون فکر می کردم دیگر تنها خواهم بود!؟

اصلا تو هم کارها و حرف های مرا جور دیگر برداشت می کنی!؟

خوب من چه کنم!؟ مشکل خودت است!؟

من چگونه برداشت تو را عوض کنم!؟

بگو چگونه!؟ نمی دانم!؟

من مسیح را دیدم

شاید باورتون نشه اما من چند وقت پیش حالم بابت عشق آخری خیلی بد بود واقعا سوختم و دود شدم اما از میان آتش بلند شدم! شاید باورتون نشه این قدر حالم بد بود و هیچکس رو نداشتم که احساس کردم عیسی مسیح اومد از سمت راستم منو در آغوش گرفت اصلا بهش فکرم نمی کردم خوابم نبودم بیدار بیدار اما انگار یک روح اومد با همون لباس های قدیمی با قد بلند و صاف و کشیده وایساد کنارم و حال من رو خوب کرد!

مسیحیا یه چیزایی می گفتن ما باورمون نمیشد انگار راسته! نمی دونم ما از بچگی فیلم و انیمیشن های غربی می دیدیم و من تحت تاثیر اون ها بودم و این چند سال هم قبل از اینکه برم سراغ کتاب مقدس از گوشه و کنار سخنرانی های انگیزشی مسیحی ها رو گوش می کردم شاید واقعا مسیحی هستم البته مسلمونم هستم و صوفی هم هستم تحت تاثیر همه ی این ها بودم ولی تجربه ی جالبی بود!

عشق و بزرگسالی

دیگه عشق به نظرم بچگانه میاد!؟ حتی عشق به خدا!؟

نمی دونم چرا این طوری شدم ولی دلم یه چیز بزرگ تر می خواد، یه چیز عمیق تر!؟

ما دوستی و محبت رو عشق گرفته بودیم در صورتیکه عشق این نیست، مثل همه ی واژه ها که در دوران ما معنیش رو عوض کردن!؟

حالا هم یک واژه ی جدید می خوام برای اون چیزی که از عشق بالاتره، سوز داره نه اون سوز گذشته، یه سوز وحشتناک که قلبت رو به آتش و خون می کشه، نه اون آتش و خون گذشته یه آتش و خون دیگر!؟

دلت می خواد در معشوقت حل بشی و نیست بشی، من نباشم!؟

حتما با خودتون میگید این دیوونه است اما باور کنید مطالب سابق دیگه گرمم نمی کنه من می خوام زیر شررهای عشق ربانی قرار بگیرم، از خودم خسته شدم، از این خود پست و نادان، از این آب و گل!؟

می دونم حتما با خودتون میگید اگر واقعا عاشق بود به زبان نمی آورد اما من خیلی وقته این طوریم و هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم بنویسم مگر اینکه فرجی بشه!؟

برام دعا کنید که از این پیچ آخر به سلامت بگذرم!؟ این آخر کاری وا ندم!؟


بعدنوشت: خودم می دونم نوشتن این چیزا آدم بدها رو به سمتم جذب می کنه اما نوشتم بیان منو بکشن و خلاصم کنن!؟

زمانه


جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست


عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم

که تیغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نیست


چرا ز کوی خرابات روی برتابم

کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست


زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست


غلام نرگس جماش آن سهی سروم

که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست


مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست


عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن

که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست


چنین که از همه سو دام راه می‌بینم

به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست


خزینه دل حافظ به زلف و خال مده

که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست


حافظ


من پشیمانم اما خسته ام!

من پشیمانم!

گریه می کنم!

اما خسته ام!

اما کاهلم!

به استراحت نیاز داشتم!

بعد از سال ها سوختن!

استراحت هام را کردم!

ولی هنوز خسته ام!

گاهی بانشاطم!

اما مثل قبل نشدم!؟

هنوز در آتشم!

آتش پشتم است!

و هر لحظه امکان دارد دوباره درونش بیفتم!؟

تکان خوردن برایم سخت است!

انگیزه ی مثبت ندارم!

وقتی آفتاب است حالم خوب نیست!؟

تاریک که می شود خوابم می گیرد!؟

روزها همین طور می گذرد!؟

و من کاهل تر می شوم!

می خواهم بخوابم!

شب بخیر!