مدتیست که بزرگسال شده ام و دیگر عشق آن معنای گذشته را برایم ندارد دیگر شعرها آن جذابیت گذشته را برایم ندارند فکر می کنم شاعرها هم خواسته اند با زیبایی های زبانی ما را گول بزنند و به راهی که خود می خواهند ببرند، آخر این چه فرهنگیست که ما داریم، همه با نیت خوب یا بد می خواهند گولت بزنند از اول بچگی تا آخر عمر!؟
شاید هم ایراد از منست موسیقی هم برای بچه گول زدن است بچه هایی که درس نمی خواندن را با رقص و آواز ترغیب می کردند که به درس علاقمند شوند!؟ ما چه مون شده!؟ چرا در مقابل کار درست مقاومت می کنیم؟! لجبازیم؟! زخم خورده ایم؟! نمی دانم ولی چند وقت است فهمیدم بخشی از روانم در بچگی گیر کرده است و به جایش بخشی دیگر زیادی بزرگتر از سنم شده است!؟
نمی دانم چطور می شود سر به راه شد و دست از جنگیدن و سرکشی برداشت!؟ نمی دانم با ما چه کردند که این طوری شدیم!؟ ما بچه بودیم آدم سالمی بودیم این قدر آدم های مشکل دار کارهای عجق وجق با ما کردند که تبدیل به این شدیم!؟
بعدنوشت: دلم برای شعر و موسیقی و کلا هنر می سوزد، بعضی ها به چشم ابزار به هنر نگاه می کنند ابزار رسیدن به اهداف شومشان یا خیرشان!؟ آن هایی که اسم خودشان را هنرمند می گذارند و به هنر خیانت می کنند دیگر کی هستند!؟ من از بچگی فکر می کردم هنر ارزش دارد هنرمند ارزش دارد آخر چرا همه چیز را خراب می کنید و وسیله قرار می دهید!؟ این قدر هنر و هنرمند برایم جایگاهش والا بود که خودم را هنرمند نمی دانستم و کارهای خودم را بی ارزش می دیدم!؟