عید فطر شد و فردا آخرین روز چله است و چه اتفاقات که در این مدت نیفتاد که باعث شد من بی خیال عشق بشم!؟
دیگه حتی بهارم مثل قبل خوشحالم نمی کنه، ازش زده شدم، از شعر و آهنگ هم، از صدای آدم ها هم!؟ البته همیشه این طور نیستم گاهی درستم!؟
دو شبه خوب نمی تونم بخوابم تو تخت بیدار و خوابم البته فکر نمی کنم ربطی به عشق داشته باشه بیشتر فکر کنم بابت حرف های سیاسی و عصیانگریم هست!؟
نمی تونم عصیانگر نباشم، همون طور که نمی تونم و هی عاشق میشم، هر چقدر ضربه می خورم از این چیزا، بازم کشیده میشم سمت این کارها، میگن هر چی هست در ناخودآگاهت هست ولی برای من مشخص نیست!؟
اون روز یه متن دینی می خوندم می گفت شیطان از جایی که ضعیف هستید وسوسه تون می کنه ولی اینجا بحث ضعف نیست، بحث گرایش به رفتاری هست که ضد نظم موجوده و چرا من ضد قوانین و بکن و نکن ها هستم میگن چون از اول خیلی مجبورت کردن و بکن و نکن کردن!؟
امروز با چیزی به اسم جهش ایمان آشنا شدم البته هنوز درک آنچنان درستی ازش ندارم و با خودم میگم شاید گمراهم کنه ولی می گذارم تا بخونید مقاله جالبیه
همچنین از دکتر مکری شنیده بودم در مورد سایکوپس، روی این سایته یه مقاله خوب در این مورد بود که هر کسی لازم هست بخونه به خصوص تو جامعه ایران
و یک مقاله خوب دیگه در مورد سایه و ناخودآگاه
احساس می کنم از این عشق فقط برام یک دل زخمی مونده!؟
امروز یاد بچه های دبیرستان افتادم یک آهنگ اون زمان بود که می گفت عشق یه چیزی مثل کشک و دوغه/ تموم زندگی پر از دروغه!؟
رفتم بیرون خرید و عابر بانک، چقدر هوا خوب بود باید زد بیرون، دیروز صبح می خواستم بزنم بیرون ولی نشستم خونه، حالا همین اطراف خودمون از این بعد میرم!؟
یاد شعری که بچه های دبیرستان تو بهار می خوندن هم افتادم آهنگش رو پیدا نکردم دو تا آهنگ دیگه پیدا کردم، میگفتن: پنجره رو وا کنید هوا بهاری شده!؟
بعدنوشت: یادمه قدیما هر از چند گاهی یاد عشق اولم میفتادم، میگن این جوری که میشه به خاطر اینه که اون طرف هنوز بهت فکر می کنه، ولی الان همه ش به فکر عشق سابق میاد به ذهنم، هی می خوام پا روی قلبم بزارم و بی خیالش بشم اما نمیشه، یعنی این قدر بهم فکر می کنه؟!
خوب مثل اینکه قبول کردی حرفات رو بزنی!؟
خوشحالم، همیشه می دونستم باهوش و فهمیده ای!؟
از این به بعد هم باید تو شعر حرفامون رو بزنیم!؟
چون که میان می خونن و با چشم های بابا قوریشان زندگی ما را بهم می زنند!؟
ولی خیلی سخت است تو شعر این چیزها را گفتن!؟
باید زبان رمزی اختراع کنیم!؟ خخخخخ
سال نو شده ما هم باید رفتارهای نو اتخاذ کنیم!؟
روش های گذشته اشتباه بودند!؟
دیگر هیچ جز دوری شما!؟
بعدنوشت:
الان چرا ناراحت شدی!؟
مگه من چی گفتم!؟
چیز بدی نگفتم که!؟
به خدا بی خیالت میشما!؟
من چقدر ملایمت به خرج بدم!؟
من همیشه می دانستم بیشتر مردم ایران خوب و بد را درست تشخیص می دهند اما جای تعجبش آنجا بود که چرا کار اشتباه می کنند!؟
واقعیت این است که سیستم آموزشی ما یا باعث میشود چشمانت را ببندی یا دهانت را و تو یاد می گیری برای زندگی کردن مجبوری این کار را بکنی اما زهی خیال باطل هر چه بیشتر می گذرد مجبور می شوی بیشتر چشمانت یا دهانت را ببندی آخرش می بینی اگر قرار باشد من همین جور ادامه دهم بیشتر فرو می روم و تاوانش بیشتر است و بیشتر پدر خودت در می آید پس ناگهان به خودت باز می گردی و صادقانه آنچه می بینی را می گویی البته این هم تاوان دارد ولی هر چیزی هزینه ی خودش دارد تا کی بگذاریم لهمان کنند هزار جور بار رویمان بگذارند دعوا نمی کنیم ولی می توانیم حرفمان را که بزنیم!؟ ولی ما چه کار می کنیم می بینیم آن ها بدند ما هم بد می شویم زورمان به آنها نمی رسد از هم انتقام می گیریم هر کس که زورمان بهش برسد ولی به خدا داریم به خودمان ظلم می کنیم!؟ آن ها سیستم را جوری چیده اند که مردم را روبروی هم قرار دهند و به خودشان مشغول کنند و خودشان راحت حکومت کنند و کسی چیزی بهشان نگوید!؟ دیگر از این واضح تر نمی توانستم بگویم!؟ آخر وقتی می بینیم حقمان را می خورند و ما برای گرفتن حقمان بد می شویم هزار جور بیماری هم می گیریم چون ناخودآگاهمان خودش می داند چی خوب است چی بد است مگر آدمی که کاملا عوض شده باشد و خمیرمایه اش کاملا پلید باشد که بدی کردن رویش اثر نمی گذارد ولی بقیه ی آدم ها هزار جور بیماری روانی و جسمی می گیرند و این کفاره ی گناه است!؟ حالا باز بگویید خفه شو حرف نزن ولی اینا قوانین دنیاست و در همه ی جای دنیا ثابت است!؟