دیگه تموم شد!
خدا عشقتو ازم گرفت!
دیگه تو چشمات هیچی نمی بینم!؟
می دونم که دیگه تو هم منو نمی خوای!؟
حالم بده!؟ عصبانیم!؟
از دست تو نه!؟ کلا!؟
یه جور عصبانیت جدید که تا به حال نبودم!؟
نفسم بالا نمیاد!؟
دیگه اگر بخوای ازم انتقام بگیری حق داری!؟
بعد اون همه نامه های عاشقانه نمی تونم شریکت باشم!؟
من اصلا آدم قوی نیستم!؟
نمی دونم خدا چرا روم حساب باز کرده!؟
می خوام برم گور و گم بشم!؟
دیگه تحمل هیچی رو ندارم!؟
دیشب خواب دیدم داشتم با اتوبوس مهاجرت می کردم، گلاب به روتون باردار بودم دنبال عشق سابق بودم اما اون نبود با یه آقای دیگه آشنا شدم و گفتم این بابای بچه ی منه!؟
خیلی فیلم ترکی دیدم نه؟! بچه مم که باردار بودم ماهی بود تازگی نقاشی هم کشیده بودم که یه آدم بود توی شکمش ماهی بود!
نمی دونم ناخودآگاهم چی می خواد بهم بگه اما دیگه کاملا پرونده ی عشق سابق در ذهن و روان من بسته شده و دیگه تموم شد،، خیلی وقتم هست خوابش رو نمی بینم، نه به اون موقع هر شب هر شب خوابشو میدیدم نه به الان و این خوابا!؟