باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

غم عشق

عشق زیبا بود!
بر جانم شرر میزد!
بی تابم می کرد!
تب و تاب داشت!
اما حیف عشق نبود!
می گویند هوس بود!
اما این چه هوسی بود که این قدر زیبا بود؟!
دوست داشتی خیره شوی به چشم هایش!
از چشم هایش شیرجه بزنی به قلبش!
آری لذت خاصی داشت!
زندگی را دو مرتبه در تو زنده می کرد!
و تو با خود می گفتی آیا کنارش روی خوشبختی را خواهم دید؟!
اما ناگهان فرو می نشست!
آتش عشقم را می گویم!
عقل به میان می آمد با شمشیر شک!
از کجا می دانی این طور نشود یا آن طور نشود؟!
ترس بر دلم رخنه می کرد!
اگر خوشبخت نشدیم چه؟!
اگر بدبخت تر بشوم چه؟!
اگر گرفتارش شوم، اگر گرفتارم کند؟!
نه، نه، نه نمی خواهم!
من می روم!
و تنها ردی از عشق بر روح و روانم باقی می ماند!
قلبم گرفتار نیمه کاره ای میشد!
و دیگر آن آدم سابق نمی شوی!
غمی در روحت، در جانت خانه می کند!
از عشق فقط غمش به ما رسید!
ما را همین غم خوشست!
خوش!

#ماهش

یک نقطه ضعف دیگر

از بچگی به ما یاد دادند به آنچه هستیم افتخار کنیم نمی گویم خیلی عالی هستیم اما حسرت زندگی بقیه را نمی خوریم البته شاید دیگران چیزهایی داشته باشند که به چشممان بیاید اما به ما یاد داده اند سرمان در زندگی خودمان باشد و این کار درستی نیست که ببینیم کی در زندگی اش چی دارد!؟

این شاید یک اصل اخلاقی باشد که من نمی دانم بهش چه می گویند اما به زبان ساده اگر چشم به زندگی دیگران داشته باشیم و از انچه هستیم شرمنده باشیم خواهی نخواهی توسط اجتماع و تلویزیون و شبکه های اجتماعی فریب می خوریم و جذب آنچه کمبود داریم می شویم و می شویم بازار مصرف و آن ها از این ضعف ما استفاده می کنند و ما را ابزار دست خود می کنند و ازمان پول در می آورند!

گاهی یه کم از خودراضی بودن و به خود افتخار کردن با تمام کمبودها و کاستی ها خوب است آن قدر که دچار عجب و غرور نشویم و خودمان را از این حجمه ی جامعه حفظ کنیم!


بعدنوشت: من که به شخصه ترجیح میدم جوری زندگی کنم و بپوشم و بخورم و بخوابم که دوست دارم آزادی یعنی همین، نظر دیگران هم اگر از روی خیرخواهی و درست باشه شاید گوش بدم وگرنه اصلا برام مهم نیست، هر کی هر چی می خواد بگه!؟

روزنوشت خوابالودی

امروز همه ش خوابم میومد!

ولی خوابم نبرد!

چشمام خسته است!

صبح فقط دو بخش داستان گدا رو خوندم!

نویسنده ش نوبل ادبیات گرفته!

اهل مصر هست و عرب!

اسمش نجیب محفوظ هست!

داستان در مورد یه آقای میانسال هست که دچار بحران میانسالی شده!

وکیله و جوون که بوده شاعر و مبارز سیاسی بوده!

برای اینکه حالش خوب میره کاباره!

با زن های کاباره ارتباط میگیره!

خانم و بچه هاش ازش جدا میشند!

الان اونجاشم که آقاهه می فهمه باید بره دوباره دنبال شعر!

داستان رو لو نمیدم تا بخونیدش!

هم کوتاهه هم خیلی خلاصه و خسته کننده هم نیست!

جالبه که وقتی رو میاره به شعر بیشتر شعر فارسی و هندی می خونه!

چند تا کتاب دیگه از آقای نجیب محفوظ پیدا کردم!

به ادبیات معاصر عرب علاقمند شدم!

اولش با شعر شروع شد!

محمود درویش و نزار قبانی!

بعدم چند تا کتاب از جبران خلیل جبران خوندم!

اتفاقی این کتاب گدا رو پیدا کردم ولی جالب دراومد!

کتاب داستان خودش یه پا سیر و سیاحته!

با دنیاهای دیگه آشنا میشی!

فضاها و فکرهای دیگه!

دارم کشکول شیخ بهایی رو هم می خونم!

خوبه حال و هوای اونم دوست دارم!

یه جورایی شبیه مولاناست!

میگه زمان حجاج بن یوسف، خلیف ی عباسی، 120 هزار نفر کشته شدند و 30 هزار نفر زندانی بودند!

زندان ها سقف نداشته و زندانیان زیر آفتاب بودند!

این قدر که سیاه می شدند و دیوارهای زندان خیلی بلند بوده!

خیلی حرفای خوبی میزنه!

میگه من جلوی تیر دشمن صدمه ندیدم اما از دوستم صدمه دیدم!

واقعا مهندس بوده و از هندسه و ریاضی هم میگه!

فرصت کردید بخونید نوشته هاش کوتاه کوتاهه!

امروز البته نخوندم!

امروز کتاب مقدسم نخوندم!

دیگه جمعه بود و چشمام خسته بود!

استراحت کردم!

راستی امروز برادر مسیحیم جوابم رو داد!

میگه ما نون و نمک عالیم!

مردم ما رو می بینن به خدا ایمان میارند!

پس باید تا می تونیم مثل عیسی مسیح باشیم!

خیلی سعی کردم عاشقت بشم!

من بعد از تجربه های ناخوشایندی سر راهت قرار گرفتم!

اول باید بگم که من اون موقع سفت و سخت، جبری بودم و اتفاقاتم هی من و شما رو کنار هم قرار می داد!

خوب من واقعا با خودم گفتم شاید همون آدمی باشه که باید میومد به زندگیم!

سعی کردم عاشقت بشم اما راستشو بخوای ریز می دیدمت، این جوری خوب نیست، مرد باید تو چشم همسرش ارزشمند باشه، یعنی باید به چشمش بیاد، خوب من هر کی هر کی به چشمم نمیاد، چی کار کنم!؟

بعدشم من نتونستم با خودم کنار بیام و خودم رو قانع کنم، با چیزایی که از مردا و پسرا دیده بودم به نظرم قابل اعتماد نیستند البته زن ها و دخترها هم قابل اعتماد نیستند، اونا یه جور، اینا یه جور!

می دونم حس می کنی بازیچه قرار گرفتی، تو خیلی جدی اومدی بهم گفتی اما من جبری بودم و یه سری قواعد برای خودم داشتم نمی تونستم اون چیزی که تو دلمه بهت بگم!

می خواستم بگم متاسفم که امیدوارت کردم و شاید بالا و پایینت کردم قصدم این نبود، من داشتم کار خودم رو می کردم، اون موقع ها حالمم خوب نبود، پریشون بودم، به هیچ چیز فکر نمی کردم، فقط می خواستم برسم به جایی که دنبالش بودم، با شما مثل یه وسیله رفتار کردم، بلد نبودم چه کار کنم!

امیدوارم من رو ببخشی ولی دنیاهای ما از هم خیلی دوره، شاید منو یادت رفته، شاید هنوز بهم فکر می کنی ولی دوره ی خوبی داشتیم به عنوان یه دوست یادم می مونی!

چه خوش صید دلم کردی

چه خوش صید دلم کردی
بنازم چشم مستت را

که کس آهوی وحشی را
از این بهتر نمی گیرد

خرابت هستم و مستم
بگیر ای دلستان دستم

که من بی تو که ای هستم؟
که من با تو همه هستم!